پیام فضـلی‌نژاد

با ادامه رکود فکری، احتمال شکست ایدئولوژیک منتفی نیست

کدخبر: 2028177

امروز زمان آن رسیده که بیش از آنکه به سیاستمداران خرده‌پا و سیاست‌زدگی روزمره برای حل گره‌های جامعه‌مان توجه نشان دهیم، به «کیستیِ روشنفکر مسلمان» بیاندیشیم؛ روشنفکر مبارزی که ماموریت‌هایش نه تنها بومی بلکه جهانی است.

به گزارش « نسیم آنلاین »، پیام فضـلی‌نژاد در سرمقاله شماره جدید ماهنامه عصر اندیشه با عنوان "جنبش روشنفکران مبارز؛ با ادامه رکود فکری، احتمال شکست ایدئولوژیک منتفی نیست" نوشت:

بازاندیشی نظری، رفرم روش‌شناختی

تحولات سیاسی اخیر جامعه و دولت در ایران، جبهه فکری انقلاب اسلامی را با پرسش‌های جدی و چالش‌های جدیدی مواجه کرده است. از یکسو، با به قدرت رسیدن دوباره جریان تکنوکرات غربگرا در ساخت سیاسی کشور، فرصت یک بازاندیشی نظری/ عملی برای این جبهه فراهم شده که بتواند به دوران طلایی خود باز گردد. از سوی دیگر، رضایت به رکود فکریِ جبهه انقلاب و سکوت در مقابل سستی‌های آن، جز به یک شکست ایدئولوژیک (با تبعاتی فراملی) منجر نخواهد شد. گویی بر سر دو راهی‌ای ایستاده‌ایم که یا باید با نقد گذشته خود، راه آینده را هموار سازیم؛ یا باید به شکلی عافیت‌اندیشانه و منفعلانه، سکوت کنیم و در مدح خودمان و همفکرانمان قصه بسازیم که به باور ما، جامعه دیگر ظرفیت پذیرش آن را ندارد. بنابراین، «نقد فعالانه» را بر «سکوت منفعلانه» ترجیح می‌دهیم و بر سر این دوراهی، راه اول را انتخاب می‌کنیم.

«بازاندیشی نظری» نه تجدیدنظر در اصول، یک «رفرم روش‌شناختی» است که مقتضای ذات جریان‌های زنده فکری به شمار می‌رود تا بتوانند از اضمحلال بنیادها، فرسایش ایدئولوژیک، آلزایمر ذهنی و انزوای اجتماعی جلوگیری کنند و فرزند زمانه‌ خود باشند. حتی نحله‌های گران‌سنگ علمی و روندهای سترگ فلسفی طی قرون متمادی، ناگزیر به چنین نقطه‌ای رسیده‌اند و وقتی آن چالش‌ها را پشت سر گذاشتند، دوران طلایی و نقطه اوجشان شکل گرفت. چه بخواهیم و چه نخواهیم، به نظر می‌رسد ما نیز امروز در مرحله گریزناپذیر یک «تجدیدنظرطلبی روش‌شناختی‌» قرار گرفته‌ایم تا از رهگذر بازبینی تئوری‌ها و عملکردها ابتدا بتوانیم سرمایه‌های اجتماعی انقلاب را حفظ کنیم و سپس در درازمدت افزایش دهیم.

این مرحله بازاندیشی در زمانی فرارسیده که یک دوراهی اجتماعی نیز پیش روی ماست: به سبب ناتوانی جبهه انقلاب در مدل‌سازی کارآمد از فلسفه اسلام ناب و از رهگذر بحران ناکارآمدیِ دولت‌ها، چهار دهه پس از پیروزی انقلاب باز هم بخش‌هایی از جامعه ایرانی بر سر دوراهیِ گفتمان‌های «استقلال» و «وابستگی» قرار دارند و دو گفتمان انقلابی و غربگرا را با رفتارهای سیاسی و مکانیسم‌های انتخاباتی‌ محک می‌زنند؛ دو راهی‌ای که دست‌کم به این سرعت احتمال پیدایش آن نمی‌رفت، اما به صورتی شتابان ظاهر شده است. امروزه بخش‌هایی از جامعه، گرچه حکومت اسلامی را مشروع می‌دانند و حتی اقتدار نظامی و امنیتی آن را می‌ستایند، اما در عرصه تحقق عدالت و رفاه، تئوری‌های دینی را ناکارآمد می‌پندارند، نسبت به برخی نخبگان ملی خود بی‌اعتمادند و تدریجاً به تجویزهای چهره‌های غربگرا اقبال پیدا می‌کنند. زمینه و بستر این اقبال لزوماً دگردیسی‌های اعتقادی یا تغییرات ایدئولوژیکی جامعه نیست. بخشی از این رویداد ناشی از تجربیات سیاسی یک دهه گذشته ایرانیان است که آثار اقتصادی و اجتماعی ناگواری بر زندگی مردم داشته است و متاسفانه فعالان سیاسی و کنشگران فرهنگی ما در جریان‌های گوناگون، به هر دلیل از درک تبعات و لمس پیامدهای آن عاجز بوده‌اند. وانگهی، خسارت‌های این عجز نظری و بی‌عملی آن‌ها، گاه به پای کارآمدی و مشروعیت اصلِ فلسفه انقلاب نوشته شد.

فروپاشی روشنفکریِ چپ و راست

در ایران هیچ‌گاه احزاب و گروه‌های سیاسی نماینده راستینِ گفتمان‌های قدرتمند فکری جامعه ایرانی نبوده‌اند، اما هم پتانسیل خوبی برای مصادره متفکران و اندیشه‌ها داشته‌اند و هم توانسته‌اند گفتمان‌های ناسازگار روشنفکران را به حاشیه برانند. در واقع، روشنفکران و اندیشمندان بزرگترین بازندگان حوادث یک دهه گذشته ایران بوده‌اند و انرژی خود را تا انتها صرف سیاست‌زدگی روزمره‌ای کردند که آن‌ها را از معنا و مبنای خود دور ساخت. زوال گفتمان‌های اصلاح‌طلبانه با درون‌مایه «روشنفکری دینی» که دکتر شریعتی و مهندس بازرگان را مواریث فکری آن می‌دانستند، تجربه روشنی در این زمینه است. در نیمه دوم دهه 1370 همه منابع معرفتی خرج توجیه سیاسیِ دولت اصلاحات می‌شد و حتی عبدالکریم سروش از پیروزی «دولت روشنفکری دینی» در ایران سخن می‌گفت. سال‌ها گذشت و نه تنها شریعتیِ جدید سر برنیاورد یا بازرگان جدیدی که چون او یک‌رنگ و بااخلاص باشد، تولید نشد، بلکه روشنفکری دینی تجزیه معرفتی شد، بی‌آنکه حتی اثری از آثار مواریث خود را به ارث برده باشد و همه آن ظرفیت عظیم را معطل گذاشت. در همین زمان نه ملی- مذهبی‌های اصیل و نه چپ‌های خوشنامِ مجمع روحانیون مبارز، نمایندگان تعریف‌شده در قدرت سیاسی جریان چپ (اصلاح‌طلب) نداشتند. هم بازی گفتمانی و هم ساخت قدرت در اختیار کسان دیگری بود که سیاستمداران خرده‌پا بودند. برای نمونه، بخشی از جریان چپ مانند دفتر تحکیم وحدت خود را پیرو بازرگان معرفی می‌کردند، اما برخلاف مشی او با برگزیدن استراتژیِ رادیکالیسم سیاسی، نه تنها مجلس ششم را به شکست کشاندند، بلکه جریان فکریِ اصلاح‌طلب پیش از آنکه عمر دولتش به پایان برسد، به بحران تئوریک و فقدان هژمونی دچار شد. اگر بازرگان را نماینده نوعی رواداری دینی و تسامح سیاسی در دایره نیروهای انقلاب بدانیم، جریان چپ اولین گروهی بود که او را هم مصادره و هم از او عبور کرد.

از قضا یک جریان امنیتی، پیشگام این عبور و گسترش رادیکالیسم مبتذل بود؛ جریان امنیتی‌ای‌ از نسل دوم انقلاب که کارشناسان و مدیران اطلاعاتی دولت سازندگی بودند، از دهه 1370 ابتدا در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و سپس در حزب مشارکت میدان تئوری‌پردازی و روشنفکری را در اختیار گرفتند و از بد حادثه روشنفکران مستقل نیز برای آنکه از روند غالب عقب نمانند، در کمال ناباوری به آن‌ها روی خوش نشان دادند. نتیجه، غلبه تاکتیک‌های جنگ روانی بر سیاست‌ورزی واقعی و اندیشه‌ورزی راستین بود. در این دوره، گفتمان اصلاحات به نازل‌ترین تاکتیک‌های سیاسی مانند «مبارزه مدنی» یا «آرامش فعال» فروکاسته شد. «مترجمان سیاسی» به جای «روشنفکران مولد» نشستند و قدر دیدند. در بهترین حالت، اصلاح‌طلبان به بستری فروغلطیدند که در پایان دهه 1370 از آن به یک «ارتجاع روشنفکری» تعبیر می‌شد. در انفعال روشنفکران اصیل و غیاب روحانیون مصلحِ این جریان، یک کمپلکس معیوب شکل گرفت: مترجمان سکولار و سیاستمداران امنیتی بدنه حلقه‌های فکری اصلاح‌طلبان را ساختند. حتی انشعاب‌های ویرانگر در تشکل‌های روشنفکری مخالف نظام مانند «کانون نویسندگان ایران» نیز در این دوره روی داد و عده‌ای از چهره‌های شبه سوسیالیست این جریان راه خود را از امثال هوشنگ گلشیری که به اعتقاد آنان نماینده جریان سازشکار با امپریالیسم بود، جدا کردند. حتی روشنفکران علوم انسانی که همسو با حاکمیت نبودند، اما آنان را دلسوز ایران می‌شناختند و گاه حرفی برای گفتن داشتند، به حاشیه رانده شدند که دکتر غلام‌عباس توسلی جامعه‌شناس و عضو مرکزیت نهضت آزادی در گفت‌وگویی با نگارنده، این فرآیند را شرح داده است.

در این روند، هسته معرفتی اصلاح‌طلبان یعنی «روشنفکری دینی» برخلاف تصور زودتر از دیگر جریان‌ها به انزوا رفت. این روشنفکران براساس یک اشتباه محاسباتی فکر می‌کردند با بازی در نقش اپوزیسیون سیاسی می‌توانند انرژی اجتماعی و منزلت فکری از دست رفته خود را بازیابند. به‌تدریج، بخشی از انرژی این جریان که داعیه دین‌شناسی و انقلاب تئوریک داشت، صرف صورتبندی یک رفرم سیاسی‌ شد که در نهایت می‌کوشید بنیادهای مذهبی حکومت را با بحران مشروعیت مواجه سازد. روشنفکران در اینجا نیز از کارکردهای اصلی خود بازماندند و در کارزارهای انتخاباتی، مثل شورای شهر دوم و مجلس لیست می‌دادند یا از تشکل‌های روزنامه‌نگاری و فرهنگی در رقابت‌های سیاسی و حزبی حمایت می‌کردند و بدین‌سان، شأن خود را تا سطح نازل‌ترین دعواهای سیاسی پایین آوردند. پدیده روزنامه‌نگار- سیاستمدار زائیده همین دوران است. به‌جای آنکه نخبگان و روشنفکران به بازیگری در عرصه عمومی، جامعه و رسانه بپردازند، سیاستمداران همه نقش‌ها را یک تنه برعهده گرفتند و اندیشه و فلسفه سیاسی، به یادداشت‌های پراکنده ژورنالیستی تنزل یافت. پس از عوض شدن جای روشنفکر و مترجم، این‌بار جای متفکر سیاسی و مفسر خبری نیز با هم عوض شد و این‌چنین ارتجاع و ابتذال به‌هم آمیخت. روشنفکران واقعی باختند.

غربت روشنفکران مسلمان

در یک دهه گذشته بر سر جریان‌های مقابل چه آمد؟ رقبا و منتقدان اصلاح‌طلبان را گروه‌های متکثری می‌ساختند که اتفاقاً در میان آن‌ها روشنفکران تحصیل‌کرده غرب مانند اعضای انجمن‌های اسلامی اروپا و آمریکا یا اندیشمندان علوم انسانی در ابتدا دست بالاتر نسبت به سیاستمداران و روزنامه‌نگاران داشتند. وجه تمایز تفکر آن‌ها رجحان بومی‌گرایی، اجتهاد نظری، عدالت‌طلبی و جامعه‌گرایی نسبت به غربگرایی بود و به دلیل همین خصلت‌ها، علیرغم تعلق به محیط دانشگاهی، زبانشان به زبان مردم نزدیکتر بود. نقطه قوت این جریان که از ابتدای دهه 1380 به عدالتخواهان و اصول‌گرایان معروف شدند، اتکاء به فلسفه اسلامی و حکمت دینیِ نظام‌ساز دوران ما به شمار می‌رفت و به نظر می‌رسید نحله‌ای از نظریه‌پردازان نوصدرایی می‌توانند روشنفکری و دینداری را آنگونه که مقتضای یک مسلمان معاصر است، با یکدیگر جمع کنند و ترکیبی جریان‌ساز را پیش روی جامعه بگذارند. سلسله حوادث سیاسیِ ناشی از زوال گفتمان اصلاح‌طلبی، راه را برای فعالیت بیشتر روشنفکران اصول‌گرا هموار ساخت و برخی از آن‌ها حتی به شورای شهر دوم و مجلس هفتم راه یافتند، اما حوادث بعدی مانع از بازیگری اثربخش آنان در سپهر سیاسی کشور شد و برخی از این شخصیت‌ها به‌تدریج سرخورده شدند. پیروزی گفتمان عدالتخواهی در سال 1384 نشان داد بخش خاموش جامعه ما روشنفکران مدرن یا طبقه متوسط سکولاری نیستند که سودای تجدد غربی را در سر می‌پرورانند، بلکه مستضعفان محرومی هستند که هنوز در جست‌و‌جوی آرمان‌های انقلاب، گفتمان‌ها و جریان‌های سیاسی را محک می‌زنند و حضورشان می‌تواند همه معادلات پیش‌بینی‌پذیر را نیز برهم بزند. همانطور که خاتمی پیش‌بینی نمی‌کرد با شعار قانون‌گرایی و مردم‌سالاری دینی در برابر ناطق‌نوری بیش از 8-7 میلیون رأی بیاورد، احمدی‌نژاد نیز تصور نمی‌کرد در برابر رقیب قدری چون هاشمی پیروز شود.

عدالتخواهی، به‌مثابه مغز فلسفه انقلاب، هنوز زنده بود، اما ماه عسل روشنفکران عدالتخواه با دولت احمدی‌نژاد (که پس از دوره‌ای حتی در استفاده از واژه اصول‌گرایی پرهیز می‌کرد) زودتر از همه محاسبات و در نیمه دولت اول او به پایان رسید. در کمال ناباوری، این‌بار نیز قدرت کانونیِ دولت عدالتخواه اسلامی در سیطره حلقه‌ای غربگرا قرار گرفت که اوج خلاقیت فکری‌اش در بازسازی یک گفتمان ارتجاعیِ باستان‌گرا به نام «مکتب ایرانی» بود. دولت به‌جای آنکه بر ظرفیت عظیم تفکر نوصدرایی روشنفکران مسلمان تکیه کند، به شکلی حیرت‌انگیز از پایگاه معرفتی و بدنه اجتماعی‌اش فاصله گرفت و در دام یک رادیکالیسم غربگرای مرموز افتاد که حلقه انحرافی نام گرفت؛ حلقه‌ای که از قضا آن را نیز سیاستمداران خرده‌پای امنیتی می‌ساختند و به‌سان تجربه دولت اصلاحات، این‌بار نیز چهره‌هایی از همان جنس در دولت، هم صحنه‌گردان اصلیِ سیاست و فرهنگ بودند و هم مروج ایده‌های روشنفکری برای نجات ایران! این‌چنین، جریان اصول‌گرا نیز پیش از پایان دولت نهم، تراژدی افول یک رئیس‌جمهور محبوب را تجربه کرد و با بحران گفتمانی فزاینده‌ای دست به گریبان گشت که به آن تحمیل شد و تا مدت‌ها بر سر دوراهی قرار داشت. روشنفکران مسلمان با یک وضعیت استثنایی مواجه بودند و علیرغم تلاش‌های بسیاری که شد، در این دوره نتوانستند انسجام‌یابی نظری کنند تا راهی برای عبور از بحران گفتمانیِ دولتی که خود به آن قدرت و مشروعیت بخشیدند، بیابند. وانگهی، جریان‌های اصول‌گرای منتقد دولت نیز فاقد یکپارچگی سیاسی بودند و به‌جای هم‌افزایی، گاهی انرژی همدیگر را خنثی می‌کردند. در میانه این نزاع‌ها، بیشترین آسیب را بدنه هوادار گفتمان عدالتخواهی خورد که طی سالیان متمادی توسط روشنفکران غربگرا بایکوت شده بود؛ جوانان مسلمان و مبارزی که ظرفیت عمده نسل سوم انقلاب را تشکیل می‌دادند و خود را آماده پذیرش نقش‌های سازنده می‌دیدند. در فقدان تشکیلات معرفتی و فرهنگی اصول‌گرایان و رشد دوقطبی‌های کاذب درون گفتمانی، انرژی این نسل به نحو غیرمنتظره‌ای یا در رسانه‌های مجازی تخلیه می‌شد و یا در مسئولیت‌های اجراییِ زودهنگام ایفای نقش می‌کردند. در هر دو دولت خاتمی و احمدی‌نژاد برای نسل جدید این اتفاق رخ داد و به سبب غلبه گفتمان‌های التقاطی بر جریان متکثر انقلاب اسلامی، بخش مهمی از نیروی آن صرف حواشیِ فرعی به‌جای توجه به مسائلِ اصلی شد.

در پایان دهه 1380 غربت روشنفکران مسلمان و فرسایش گفتمان عدالتخواهی سخت‌تر از دیگر رویدادهای آن دوران بود. در این دوره از یکسو جنگ نرم دشمن شدت گرفت و از سوی دیگر، رئیس دولت بر تضادهای ایدئولوژیک دامن می‌زد و در همین میان، وضعیت استثنایی بعدی، یعنی فتنه 1388 از راه رسید. در گذر از این وضعیت، نیروهای انقلابیِ جوان گرچه تنها ماندند و زعمای سیاسی دیر به آن‌ها رسیدند، اما با همه کمی و کاستی‌های خود، خالصانه بار گذر از بحران را در همه سطوح (از جمله روشنگری اجتماعی) به دوش کشیدند. پس از گذر از دو وضعیت استثنایی به نظر می‌رسید بدنه اجتماعی جبهه انقلاب نسبت به قبل فرسوده‌تر شده باشد، اما برعکس، لیدرهای گروه‌های اصول‌گرا در این دوره ظرفیت‌های یک جنبش جدید را در اختیار داشتند که سرمایه اجتماعی ارزشمندی به شمار می‌رفت و مدیریت صحیح آن می‌توانست به نتایج بسیار بهتری از شرایط موجود بیانجامد، اما به چند دلیل چنین نشد: از یکسو بحران‌آفرینی‌های دولت حاکم، فلسفه وجودی آن را در نظر مردم و حامیانش مخدوش ساخت و فرسایش از درون آغاز شد. از سوی دیگر غلبه بینش سنتیِ محافظه‌کارانه بر احزاب و گروه‌های اصول‌گرا اجازه نداد تا صدای نسل نوی تحول‌خواهان و عدالت‌طلبان به گوش جامعه برسد. روشنفکران مسلمان نیز علیرغم همه جد و جهدهایشان منزوی شدند و فعالیت اجتماعی موثری از آن‌ها دیده نشد.

به نظر می‌رسد سال‌های عجیبی بود که اغلب جریان‌های فکری و گروه‌های سیاسی بدترین اشتباهاتشان را در یک زمان با هم انجام دادند. تنها رهبر انقلاب بود که برای جبهه انقلاب پدری ‌می‌کرد و برخی شخصیت‌های نسل اول و دوم انقلابی که انتظار می‌رفت در کادرسازی و نخبه‌پروری از نسل سوم تدبیر و پختگی به خرج دهند، مسئولیت‌های خود را فروگذاردند. در حالی که در ابتدای دهه 1390 زمین بازی جامعه و نخبگان عوض شده بود و دیگر نمی‌شد در کنج دفتر خود نشست و صرفاً با رصد اخبار و واکنش‌های انفعالی، تحولات را مدیریت کرد، ولی این شیوه در برخی جریان‌ها شایع بود. هرچند در کنار آن‌ها شخصیت‌های جوان‌تر کم‌هیاهویی نیز بودند که از وضع موجود به ستوه ‌آمده بودند و یک بازاندیشی علمی و تجربی را آغاز کردند. آن‌ها تکیه‌گاه روشنفکران مسلمان تازه‌نفسی هستند که به سادگی در طبقه‌بندی هیچ یک از جریان‌های موجود سیاسی نمی‌گنجند، اما نیروی محرکه اصلی انقلاب محسوب می‌شوند.

پیامدهای زوال معرفتی

روند زوال معرفتی ابتدا در جریان موسوم به چپ و راست و سپس در اردوگاه اصلاح‌طلبان و اصول‌گرایان تا ابتدای دهه 1390 پیامدهای پنهان و آشکاری داشت: حاشیه‌نشینی نخبگان متعهد و کارگزاران متدین همه جریان‌ها. در غیاب روحانیون مصلح چون سیداحمد خمینی، انفعال چهره‌های خوشنام جریان چپ - که مورد احترام رقبایشان نیز بودند- و بی‌عملی نخبگان انقلابی، به‌تدریج تکنوکرات‌های عملگرا در یک کودتای ایدئولوژیک نمایندگان فکری اصلاح‌طلبان شدند و همان‌ها کبریت فتنه را کشیدند، چنانکه بعدها حتی اعتراض چهره‌هایی نظیر محمد هاشمی نیز علیه التقاط و استحاله آنان برانگیخته شد یا شخصیت‌های منتقدی چون محمد سلامتی که معترض به غربزدگی بودند، در این جریان به حاشیه رانده شدند. در واقع، جریان تکنوکرات که با فرصت‌طلبی از نیمه دوم دهه 1380 لیدر اصلاح‌طلبان شد، از مجرای کارتل رسانه‌ای خود هم مهلک‌ترین ضربات را بر پیکر روشنفکری ایران زد، هم از همه مواریث فکری انقلاب عبور کرد یا آنان را به نحوی گزینشی به مصادره خود درآورد. لیدرهای جدید پس از دوره‌ای استفاده ابزاری از شریعتی برای عبور از روحانیت، او را طرد کردند و چندی پیش شریعتی را تروریست و ذات‌گرا و تکفیری لقب دادند. مهندس بازرگان را تا سطح محمدعلی فروغی فرو‌کاستند و رواداری و تدین او را نادیده گرفتند، از امام موسی صدر تصویر روشنفکری کافه‌نشین، از علامه طباطبایی نماد عارفی ضدانقلاب و از شهید بهشتی به عنوان «اولین اصلاح‌طلب» چهره آخوندی سکولار را ساختند که اگر لازم بود در اصولش تجدیدنظر می‌کرد. پیش از آن نیز به سراغ آیت‌الله طالقانی رفتند و بدترین تفسیر ممکن از یک روحانی روشنفکر را ارائه دادند و اکنون نیز به بهانه تدوین گفتمان «روشنفکری اعتدالی» به سراغ مطهری رفته‌اند تا از او چهره‌ای سازشکار با لیبرال‌ها بسازند. این حقه‌ها البته مانند گذشته پردوام نیست و امروزه دیگر احمد منتظری نیز معترف است این جریان با دیدگاه‌هایش حتی مرجعیت آیت‌الله منتظری را مبتذل می‌کند. این جریان باکی ندارد تا از دیگر شخصیت‌های باسابقه انقلاب نیز یک منتظری دوم بسازد، اما به تازگی فعل و انفعالات جدیدی در بدنه متدین جناح چپ سابق رخ داده است و به سوی یک مرزبندی‌های جدی با نئولیبرالیست‌ها می‌روند. هرچند نباید فراموش کنیم که برای تکنوکرات‌های عملگرا حتی روشنفکران لیبرال واقعی اصالت ندارند؛ چرا که به سادگی بر سر اصول روشنفکری معامله می‌کند و همین روشنفکرانی که امروزه از اصالت اقتصاد و نظریه اعتدال دفاع می‌کنند، خود اولین قربانیان منافع سرمایه‌داری خواهند بود؛ بلایی که سر روشنفکری دینی آمد، بر سر نسل‌های سازشکار بعدی روشنفکری نیز خواهد آمد.

آسیب‌شناسی جبهه فکری انقلاب

جبهه فکری انقلاب در برابر مبتذل‌سازی از بزرگترین میراث‌های معرفتی انقلاب و ستون‌های نظری آن چه کرد؟ از شهریور 1388 با رهنمودهای آسیب‌شناسانه رهبری پیرامون نقد علوم انسانی غرب و تولید علم برای تقویت قدرت نرم‌افزاری انقلاب توجه بیشتری به مطالعات بنیادین و اندیشه‌های راهبردی معطوف شد، اما بدنه نسل سوم هنوز از سیاست‌زدگی و روزمرگی فاصله نگرفته و خلاء یک گفتمان قدرتمند روشنفکری به شدت حس می‌شود. بخشی از این جبهه، بیش از آنکه به مفاهیم و بنیادها بپردازد، علاقه‌مند به جریان‌شناسی‌های روبنایی و مطالعات کپسولی شده و برای همین، در سطح متوقف مانده است. به‌جای آنکه برود آثار شریعتی را بخواند و زندگی‌اش را بکاود تا بفهمد چرا رهبر انقلاب نوشتند: «مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند. همیشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل مردم (و نه خواص) از آن‌ها پر است.» اما نویسندگان ما بیشتر سرگرم این بحث هستند که چرا امام خمینی در پیام به مناسبت درگذشت شریعتی از فلان کلمه استفاده کرد یا نکرد! یا وقتی دربرابر گزاره‌ای به نام بازرگان قرار می‌گیرد، منفعل می‌شود و هنوز می‌خواهد در لابه‌لای اسناد لانه جاسوسی پاسخ چالش‌های نظری را بگیرد، بدون آنکه تامل کند چرا رهبر انقلاب در پیام به مناسبت درگذشت رئیس دولت موقت نوشتند: «او از جمله پیشروان ترویج و تبیین اندیشه‌های ناب اسلامی با زبان و منطق و شیوه نوین بود.» اگر فعالان فکری و عمارهای انقلاب تنها در سطح جریان‌شناسی منجمد شوند، در رویارویی با این گزاره‌ها به تناقض می‌رسند و نمی‌توانند درک کنند که چرا رهبری حتی درباره مرحوم یدالله سحابی نوشتند: «همت‌ اصلی‌ او گماشته‌ شده‌ بود اولاً بر زدودن‌ تهمت ناسازگاری‌ دین‌ و علم، که‌ انگیزه‌های‌ منحرفی‌ موجب‌ طرح‌ مکرر آن‌ از سوی‌ عناصری‌ می‌گشت‌ و نیز بر مردود شمردن‌ پندار جدایی‌ دین‌ از سیاست.» سخن ما این است که نباید منفعل بود و شخصیتی را رد مطلق یا تایید مطلق کرد.

فقدان مطالعات بنیادین، گریز از اسلام اجتماعی، حجم سرسام‌آور فعالیت‌های مجازی و عدم توجه به شبهات فکری درون جامعه سبب کندی حرکت جبهه فکری انقلاب در حوزه‌ تولید تئوری‌های ایجابی برای آینده در حال تغییرِ کشور شده است. اولویت‌بندی‌ها باید تغییر کند. برای برخی رسانه‌های ما آنقدر که اظهارنظر پیش پا افتاده یک نماینده مجلس اهمیت دارد، فریادهای چهره‌های ماندگار علمی در باب وضع وخیم علوم انسانی و فرهنگ موضوعیت ندارد. وضع هنوز به گونه‌ای است که همچنان مسائل فرعی پتانسیل غلبه بر مسائل اصلی را دارند و در تشخیص دوست و دشمن باز براساس شکاکیت‌های سنتی قدیمی عمل می‌کنیم و دافعه‌مان بر جاذبه‌مان می‌چربد. حتی گاهی حس می‌شود که گویا هنوز درباره خودمان، با خودمان به توافق نرسیده‌ایم و در عین حال مسئولیت جهانی یک انقلاب بزرگ را بر دوش داریم. نخبگان و خواص ما به‌جای آنکه بیشتر بخوانند و بنویسند و کمتر با مقوله روشنفکری و تولید علم برخورد عوامانه کنند، بیشتر حرف می‌زنند و پای ثابت همایش‌های فانتزی و جلسات فرمایشی هستند. عده‌ای برای خود دفتر و دستک راه انداخته‌اند و به‌جای کار جهادی خودشان تبدیل به تیپ جدیدی از شخصیت‌های بوروکرات شده‌اند. بخشی دیگر نیز بیش از آنکه به مسایل ملموس مردم و جامعه بپردازند، درگیر لفاظی و حرافی شده‌اند. وقتی نویسندگان جدی ما در حد خبرنویسان نزول می‌کنند و کانال‌های تلگرامی و تقریرهای کپسولی را به تالیفات و تاملات عمیق ترجیح می‌دهند، باید نگران تولید فکر بود. جامعه از گروه‌های مرجع خود انتظار حرف جدید و تحرک تازه را دارد؛ از لفاظی سیاسی و بلوف‌های اقتصادی و حقه‌های دیپلماتیک خسته است و چندین‌بار دست رد بر سینه شعارهای جریان‌های چپ و راست زده و به گفتمان‌های مختلف بدگمان است.

امروز زمان آن رسیده که بیش از آنکه به سیاستمداران خرده‌پا و سیاست‌زدگی روزمره برای حل گره‌های جامعه‌مان توجه نشان دهیم، به «کیستیِ روشنفکر مسلمان» بیاندیشیم؛ روشنفکر مبارزی که ماموریت‌هایش نه تنها بومی بلکه جهانی است: هم تشیع انگلیسی را در برابر خود دارد، هم مدرنیته داعشی و هم سرمایه‌داری رانتی را و ناگزیر باید به بلوغ برسد و جهانی بیندیشد. انقلاب اسلامی به «جنبش روشنفکران مبارز» محتاج است و برای تحقق آن باید زمینه بازگشت نخبگان انقلابی را به عرصه عمومی فراهم آوریم. در این بستر به یک «رفرم متدولوژیک» و «تجدیدنظر در روش» نیاز داریم که از دل این بازاندیشی پدید خواهد آمد. درسی که در این سالها گرفته‌ایم این است که در نظر به وقایع و پدیده‌ها باید ترکیبی خردمندانه از رئالیسم و ایده‌آلیسم را شکل دهیم و بدون آنکه دست از اصول بکشیم، نگاهی جامع به واقعیات و اقتضائات زمانه خود داشته باشیم و منش و روش خود را به بلوغ بیشتری برسانیم؛ نگاه و روشی که ذهن تحلیلگر ما را از گذشته سنتی و چارچوب‌های کلیشه‌ای اندیشه و تفکر رها سازد. این درس را باید زودتر به کار بندیم.

در این میان، نخبگان تقلبی که عرصه فکر و فرهنگ را پلکان قدرت می‌پندارند، مانند همیشه فعالند و هنوز هم از فرقه‌سازی و تجزیه درونی جبهه انقلاب باکی ندارند؛ در حالی که رهبری همواره درباره تفرقه و اختلاف هشدار داده‌اند و فروکاستن جامعه انقلابی نیز به یک جزیره کوچک سرگردان، هیچ فخر و فضیلتی نیست؛ آن هم برای انقلابی که آرمان جهانی اتحاد مستضعفان و محرومان را به دوش می‌کشد و نیازمند گسترش عمق هژمونیک خود در فراسوی مرزهاست. این کار تنها از روشنفکران مبارز و مسلمان ما ساخته است، چنانکه امام خمینی گفت: «روشنفکران اسلامی همگی با علم و آگاهی باید راه پر فراز و نشیب دگرگون‌کردن جهان سرمایه‌داری و کمونیسم را بپیمایند و تمام آزادی‌خواهان باید با روشن‌بینی و روشنگری، راه سیلی زدن بر گونه ابرقدرت‌ها و قدرت‌ها، خصوصاً آمریکا را بر مردم سیلی‌خورده کشورهای مظلوم اسلامی و جهان سوم ترسیم کنند.»

ارسال نظر: