سعید زیباکلام مطرح کرد:

۲۲ بهمن، برداشتن گام نخست انقلاب بود/ "تجارب زیستن عرفی" شاه به مسئولین "پساانقلاب" هم منتقل شد/ نباید حوزه را تافته جدا بافته ببینیم

کدخبر: 2087035

سعید زیباکلام معتقد است حکومت شاه نه بر «مبانی اندیشه‌ای» بلکه بر پایه «تجارب زیستن عرفی» اداره می‌شد؛ تجاربی که متاسفانه به مسئولین «پساانقلاب» هم منتقل شد. او از نگاهی که حوزه را «تافته جدابافته» می‌بیند نیز انتقاد می‌کند و معتقد است که باید در خصوص عملکرد حوزه در انقلاب، نگاهی دوباره داشت.

به گزارش « نسیم آنلاین » فارس نوشت: 23 بهمن ماه 1357، روزی بود که عمر حکومت شاهنشاهی برای همیشه به پایان رسید و ایران وارد تجربه جدیدی در طول حیات خود شد؛ آغاز نظامی که یک مرجع دینی در راس و رهبری آن قرار داشت شعار خود را دوری از دو بلوک قدرتمند وقت یعنی شرق و غرب قرار داده بود .

سعید زیباکلام، استاد فلسفه دانشگاه تهران که طی سال‌های اخیر صحبت‌های زیادی از او در خصوص انقلاب اسلامی و انقلابی بودن شنیده‌ایم؛ روز 22 بهمن را نه پیروزی نهایی انقلاب اسلامی بلکه «برداشتن گام نخست انقلاب» می‌داند .

در ایام دهه فجر از او خواستیم که در خصوص مبانی اندیشه‌ای حکومت پهلوی و این که آیا پس از فروپاشی رژیم شاه، تفکر او نیز از بین رفت یا خیر برایمان بگوید. زیباکلام هر چند معتقد است که حکومت شاه نه بر مبنای اندیشه بلکه بر پایه «تجارب زیستن عرفی» اداره می‌شد اما با تاثر می‌گوید که این دیدگاه به مسئولین «پساانقلاب» تسری یافته و آنها نیز در عمل همان مشی را در پیش گرفتند .

آن چه می خوانید بخش اول از گفتگوی تفصیلی با دکتر سعید زیباکلام است که خود علاقه داشت آن را «گفتمان انتقادی درون انقلاب» بنامد .

بنیادهای اندیشه ای حکومت شاه چه بود و چرا این حکومت فرو پاشید؟

بسم الله و بالله و فی سبیل الله و علی مله رسول الله. این سؤال بسیار جالبی است از آن روی که هیچگاه در تمام دوران مبارزه علیه رژیم شاه پیش از پیروزی گام اول انقلاب، همان بهمن 1357، نه من و نه، تا آنجا که اطلاع دارم سایر مبارزان دانشجو، شخصیت‌های مطرح‌تر، و حتی رهبران نهضت اسلامی دربارة مبانی اندیشه‌ای یا نظری رژیم شاه نیندیشیده‌ایم. به نظرم این نیندیشیدن، پدیدار بسیار مهمی است. به راستی چرا نیندیشیده‌ایم؟ سؤال کنیم: جوان 22 ساله‌ای که چند سالی در پانسیون مدارس سوئیسی کمی ناچیز درس خوانده و بیشتر مشغول خوشگذرانی بوده و سپس در پی کودتای انگلیسی شهریور 1320 جانشین پدرش می‌شود چه مبانی و شالوده‌های اندیشه‌ای نظری می‌توانسته داشته باشد؟ به راستی، او چه تلقی‌ای از حکومت، مردم، حق، نارضایتی مردم، فرهنگ، دین، حق، سیاست، عدالت، توزیع ثروت و قدرت، تساهل، دموکراسی و سازوکار نهادهای دموکراتیک، انقلاب، سازوکار نهادهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی می‌توانسته داشته باشد؟ کاملاً بجاست کسی بگوید اما رژیم شاهی تنها محمدرضای بسیار کم‌سواد جوان خوشگذران نیست. آری! اینک لازم می‌شود از خود سؤال کنیم تیمی که شاه جوانِ نشانده‌شده بر تخت سلطنت را هدایت و مدیریت می‌کنند به چه مبانی نظریِ اندیشه‌ای پایبند هستند؟ یعنی، سپهبد زاهدی، اسداله علم، حسین فردوست، اشرف پهلوی، و امثال آنها. آیا به راستی قابل تصور است که جماعت درباریان مؤثر بر شاه جوان و شاه غیر جوان دهه‌های 30 و 40 و 50 شخصیت‌های اندیشمند فکوری بوده‌اند که در مجموع مطالعاتی پیرامون مقولات فوق داشته‌اند و آن مطالعات مبانی رژیم سلطنتی را تقویم کرده است؟ البته در دهه‌های 40 و 50، شخصیت‌های تحصیلکردة چندی همچون عبدالله ریاضی، هوشنگ نهاوندی، منوچهر آموزگار، شریف امامی، و نظایر آنها در مناصب حکومتی و دربار حضوری و نقشی ایفا می‌کردند اما مهم است از خود سؤال کنیم آیا آنها صاحب فکر و اندیشه‌ای در مقولات فوق‌الذکر بوده‌اند؟ و در صورت پاسخ مثبت، آیا می‌توانستند در صورتی که شخصیت و وجود لازم را می‌داشتند فکر و اندیشه خود را مطرح کنند؟ آیا محمدرضا شاه دهه چهل و پنجاه اساساً گوش شنوایی برای مقولات مبنایی اندیشه‌ای داشته است؟ کاملاً موافقم اعتراض شود که پس آن همه تصمیم‌گیری‌ها و سیاست‌گذاری‌ها در عرصه‌ها و ساحات مختلف حیات اجتماعی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌سیاسی بر هیچ و پوچ بنیان داشته است؟ و آیا اساسا می‌توان بر هیچ و پوچ تصمیم‌گیری و سیاست‌گذاری کرد؟ اعتراض‌هایی کاملاً بجا و سنجیده. یعنی، هم نمی‌توان بر مبانی هیچ و پوچ سیاست‌گذاری و تصمیم‌سازی کرد و هم تصمیمات و سیاست‌های رژیم شاه در آن سی و هفت سال حکمرانی بر هیچ و پوچ بنیان نداشته است .

حکومت شاه بر «تجارب زیستن عرفی» و راهبری سفارتخانه‌های خارجی اداره می‌شد

آنچه مهم است اینکه رژیم شاه در آن سه دهه به مدد دو مجموعه از باورها و بینش‌ها هدایت و راهبری می‌شده است. نخست، مجموعه‌ای از باورها و بینش‌های عرفی و عمومی‌ای که وی و نزدیکترین افراد به وی با زیستن‌ها و تعاملات عرفیِ اجتماعی خود، و هم زیستن‌ها و تعاملات عامیانة سیاسی خود به تدریج و در گذر زمان فراگرفته بودند. این قبیل "تجارب زیستن عرفی" عموماً بسیار تدریجی و به صورت کاملاً خفّی و ضمنی فراگرفته و انباشته می‌شود. دوم، مجموعه باورها و بینش‌هایی است که از طریق تماس‌های منظم با سفارتخانة آمریکا در درجه اول، و سپس سفارتخانه‌های انگلستان و سایر کشورهای اروپایی اخذ و دریافت می‌شده است. مجموعة این تعاملات عرفیِ عامیانه و تماس‌های منظم با کثیری از افراد است که شاه و نزدیک‌ترین و مؤثرترین چاکران وی تدریجاً فرامی‌گیرند، فی‌المثل، که "سلطنت موهبتی الهی است"، و هم نیز موروثی. او و چاکران مؤثرش در حکومت باورها و بینش‌های بسیار زیاد دیگری را عموماً به طور ضمنی و ندرتاً به طور صریح فرا می‌گیرند و با تکیه و عطف به آنهاست که از صدر تا ذیل آن سیاست‌گذاری‌ها و تصمیم‌سازی‌ها انجام می‌شود. نه از شاه بلکه اگر از تحصیلکرده‌ترین اصحاب او پرسیده شود بر چه اساسی سلطنت موهبتی الهی است؟ بسیار بسیار بعید به نظر می‌آید حتی یک نفر از آنها بتواند مبانی نظری اندیشه‌ای ارائه کند .

البته باید اذعان کرد که چنانچه هدایت‌ها و اشارات دیپلمات‌های آمریکایی و سایرین به دربار شاه به سطوح مبنایی‌تر تحلیل شود نهایتاً به برخی از مبانی اندیشه‌ای آمریکایی‌ها برخواهیم خورد، مبانی‌ای که البته بنده و شما با آنها به درستی مشکلات اساسی خواهیم داشت. لبّ‌ لباب سخن اینکه حکومت یا رژیم شاه به لحاظ مبانی اندیشه‌ای بی‌ریشه‌تر از آن است که امکان دارد در بادی‌ امر به تصور آید و برای اینکه مبادا کسی از این سخن نتیجه بگیرد که فقط حکومت شاه بود که این‌چنین از "تجارب زیستن عرفی" بهره می‌برد لازم است تصویر کنم که اکثر حکومت‌ها و نظام‌های سیاسی کم یا زیاد متأثر از همین "تجارب زیستن عرفی" هستند. بیفزایم که برخی از نظام‌ها دارای مبانی‌ای بحث‌وکاویده‌شده هستند لیکن هنگام سیاست‌گذاری و تصمیم‌سازی و به رغم وجود عقبه‌ای نظری کم یا زیاد بر "تجارب زیستن عرفی" تکیه می‌کنند. نیز، نظام‌هایی هستند که روی‌هم‌رفته مبتنی بر کمتر یا ناچیز مبانی اندیشه‌ای هستند و در نتیجه هنگام سیاست‌گذاری و تصمیم‌سازی لاجرم به مقدار سهمگینی بر آن "تجارب زیستن عرفی" تکیه می‌کنند. به نظرم لازم است همة ما هنگام دست کم سیاست‌گذاری‌ها و تصمیم‌سازی‌های عمده و کلان کشور، از خود سؤال کنیم آن سیاست، برنامه یا تصمیم از کدام مبانی اندیشگی سرچشمه گرفته و به علاوه چه میزان متأثر از همان "تجارب زیستن عرفی" متأثر است. واضح است که همین "تجارب زیستن عرفی" هم در فضایی خالی از زمینه و زمانه مورد توسل قرار نمی‌گیرد. هم آن "تجارب" بسیار لایه‌لایه و ذوسطوح‌اند و هم تکیه بر آنها به طور گزینشی صورت می‌گیرد، گزینشی که تابع شرایط و اوضاع زمینه‌ای و زمانه‌ای است. بنابراین، توسل یا تکیه بر آن "تجارب" امری است که از هیچ روش یا الگوریتم مضبوطی پیروی نمی‌کند. در رابطه با نحوة بسیار پیچیدة این تکیه و توسل ناگزیرم در اینجا به همین مقدار بسنده کنم. تا اینجا بنده به اجمال بسیار به سؤال از مبانی اندیشگی حکومت شاه پرداختم. اما این سؤال، حاوی سؤال مستقل و فوق‌العاده مهم دیگری است: "چرا حکومت شاه فروپاشید؟ "

باید تصریح کنم اگر خواسته باشیم به این سؤال پاسخی در خور و شایسته بدهیم دست کم به چندین پژوهش بزرگ در قد و قواره رساله‌های جدّی پژوهشی(نه گزارشی مرسوم) دکتری نیاز است. در اینجا لازم می‌دانم دست کم برخی از حوزه‌های پژوهشی را که مقدمات پاسخ به آن سؤال کلان را فراهم می‌کند ذکر کنم: فضای اعتقادی و نگرش‌های سیاسی دانشجویان مسلمان مبارز و دانشجویان نوعاً غیر مبارز داخل و خارج کشور، فضای نگرش‌های سیاسی استادان دانشگاهی مبارز و ناراضی،‌ فضای نگرش‌های سیاسی تجار و بازرگانان و پیشه‌وران عمده و جزء، فضای نگرش‌های سیاسی فرهنگیان ناراضی و بعضاً مبارز، فضای نگرش‌های سیاسی استادان و طلاب حوزه‌های ایران، تأثیر سیاست‌های حقوق بشری دولت کارتر بر رژیم شاه و بر فضای سیاسی ایران، فضای نگرش‌های سیاسی استادان و طلاب حوزة نجف، نگرش عامه مردم به نحوه توزیع ثروت و سیاست‌های فرهنگی رژیم شاه. به گمان بنده این میزان پژوهش‌ها تنها مقدمه‌ای را برای پاسخی روی‌هم‌رفته قابل اتکاء فراهم خواهد کرد. اما البته این امکان نه تنها همواره فراهم است بلکه نوعاً از آن بهره جسته می‌شود که پاسخی بسیار کلی و بسیار کلان و گشاد به آن سؤال داد: نارضایتی مردم، فساد دربار رژیم شاه، بیداری و آگاهی مردم، پدیدارشدن رهبری آگاه و مصمم، و هکذا. همة ما با این قبیل قلمبه‌گویی‌ها آشنایی بسیار و مکرر داریم. هنر این نوع اظهارفضل‌های خالی‌ازمحتوا این است که عطش آگاهی را به نحو کاذبی رفع می‌کند لیکن بینشی و بصیرتی نمی‌افزاید .

» تجارب زیستن عرفی» حکومت پهلوی به مسئولین «پساانقلاب» هم منتقل شد با این تفاصیل که فرمودید آیا با سرنگونی این حکومت، آن بنیادهای اندیشه ای یا همان تجارب زیستن عرفی نیز فروپاشید؟

با توجه به آنچه دربارة بنیان‌های اندیشه‌ای رژیم شاه در بالا گفتم روشن است که سؤال قابل پاسخ‌گویی نیست. یعنی بنیان‌هایی وجود نداشته که با انقلاب فروریزد. لیکن باید بلافاصله اضافه کنم که با کمال تأسف و تألم آن «تجارب زیستنِ عرفی» به مقدار زیادی و آن هم دست‌نخورده و به نحو مستور و پوشیده‌ای به مسئولان و سیاستمداران انقلابی یا، دقیق‌تر بگویم، پساانقلاب منتقل شد .

البته این سخن بسیار دردناک و حتی غیر قابل تحمل است. مواجهه شجاعانه و بصیرتمندانه با این سخن مطلوب‌تر و، برای حفظ و بلکه تحکیم انقلاب، عاقبت‌اندیشانه‌تر است از اینکه آن را برنتابیم و گویندة آن را با هزار انگ و برچسب بکوبیم و خرد و خمیر کنیم. زیرا پس از سرکوب و منکوب و معدوم‌کردن گویندة سخن، آن سخن را احتمالاً دیگر نمی‌بینیم و نمی‌شنویم لیکن واقعیت آن را در عموم رویه‌ها، سیاست‌ها، و نهادها ـــ منجمله در نهادهای جدیدالتأسیس ـــ خواهیم یافت .

آیا به راستی می‌توان ادعا کرد که عموم هنجارها و قواعد بازی اجتماعی‌ـ‌اقتصادی و حتی سیاسی در شب 23 بهمن و به نحو معجزه‌آسایی دچار تحولی بنیانی گشته، محو و نابود شدند؟ آیا به کرات و از جانب انواع اقشار و گرایشات این سخن بسیار تلخ و ناگوار را نشنیده‌ایم که: «فقط نام‌ها و ظواهر تغییر کرده است»؟ آری! می‌پذیرم که در مواقعی تعمیم‌های فراگیرْ نادرست صورت گرفته و در مواردی گویندگان این قبیل قضاوت‌های رایج قدری مبالغه می‌کنند و یا کاملاً هم خالی از غرض و مرض نیستند. اما در اکثر مواقع، داد و فغان افراد از رویدادی یا مواجهه‌ای ناسالم یا ناعادلانه یا حق‌کشانه یا لاپوشانه، محصول تداوم همان «تجارب زیستن عرفی» دوران شاهنشاهی است که بعضاً صورت‌بندی و بیان مبالغه‌شده‌ای توسط فرد دردمند پیدا می‌کند. اگر کمترین شکی وجود دارد به اشاراتی چند بسنده می‌کنم: پارتی‌بازی در تقریباً تمام نهادهای حکومتی و هم نیز غیر حکومتی، تملق و چاپلوسی به منظور کسب مقام و منصبی، رانت‌خواری گسترده، ویژه‌خواری اصحاب قدرت، مصونیت از تعقیب سیاسی و هم نیز در مواقع کثیری از تعقیب قضایی، محافظه‌کاری‌های بیّن در بیان واقعیاتی که فرد بدان وقوف دارد و ضمناً می‌داند در صورت بیان، مقام و منصب خود را به سرعت و سهولت از دست خواهد داد، ارتشاء در بسیاری از زمینه‌ها و نهادها، حیف و میل بیت‌المال، پدیدار «بله‌قربان‌گویی»، و هکذا. بی‌تردید می‌توان بر این فهرستِ نمونه، تعداد زیادی از میراث "تجارب زیستن عرفی" شاهنشاهی را افزود که نه فقط در شب 23 بهمن در رعد و برقی محو و نابود نشدند که سی و هشت سال پس از 22 بهمن 57 کماکان، اگر نه در مواقف و مواضعی جاافتاده‌تر و گسترده‌تر، به حیات خود ادامه داده‌اند .

22 بهمن، برداشتن گام نخست انقلاب بود

می‌دانم مصلحت نیست این واقعیات دردناک بازگو شود، اما کیست که نتواند با چشمان قلبش آنها را نبیند؟ برای همین است که بنده بهمن 57 را پیروزی انقلاب نمی‌دانم و بلکه آن مجموعه از رویداد را تنها و تنها برداشتن گام‌ نخست انقلاب می‌دانم. خوشمان آید یا بدمان آید، چه فرقی می‌کند؟ باید بپذیریم که راه درازی برای پیروزی انقلاب در پیش داریم. از قضا، به رغم صعوبت، آن گام نخست در مقایسه با گام‌های بعدی، گامی روی‌هم‌رفته سهل‌الوصول‌تر است. اگر راست می‌گوییم و نسبت به ایثار و جان‌فشانی‌های سلسلة جلیله شهدا وفاداریم بیاییم با این میراث، از هر سو و جناحی و شخصیتی رخ نمود، بی‌هیچ مجامله و مصلحت‌اندیشی‌های حق‌کشانة ظالمانه مبارزه کنیم .

نباید به حوزه و روحانیت، نگاه «تافته جدا بافته» داشته باشیم در کنار این سخنان، آیا می‌توان برای دانشگاه و روشنفکری هم نقشی در استوارسازی حکومت پهلوی متصور بود؟ اگر بله، چه نقشی؟ و اگر خیر، چرا؟

این سؤال فوق‌العاده است به ویژه اگر در کنار سؤالات دیگر این مصاحبه دیده شود. زیرا در جمع این سؤالات هیچ سؤالی یا اشارتی به نقش حوزه و روحانیت نمی‌شود. به نظر می‌رسد که به نحوی ضمنی و یا ناخودآگاه دو پیشفرض شده که یا روحانیت در عصر حکومت پهلوی هیچ نقش اجتماعی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌سیاسی نداشته است و یا اگر هم نقشی داشته آن نقش چنان مسلماً و کاملاً مثبت و سازنده و حق‌طلبانه بوده که اساساً جای هیچ طرح و بحثی ندارد .

به گمان من، پیشفرض اول تلویحاً و ناخواسته روحانیت را چنان از نقش و تأثیر در عرصة اجتماع و اقتصاد و سیاست عزل و دور ساخته که گویی این قشر فرهنگی‌ـ‌فکری در عرصه و فضایی ماورایی در لابلای کهکشان‌ها زیست می‌کرده است اگر چه شاید مراد این قبیل سؤالات که در عموم مصاحبه‌های مربوط به انقلاب و رژیم شاه و حکمرانی شاهان مطرح می‌شود، عمدتاً مصون‌سازی روحانیت از هر نوع شبهه و شائبه باشد لیکن معمولاً غفلت می‌شود که این کار به قیمت تحکیم و تقویت نگرش سکولاریستی به حوزویان و هم درون حوزویان تمام می شود .

به راستی روشن نیست اگر قائل شویم حوزویان هیچ نقش مثبت یا منفی در جامعه و سیاست آن دوران سیاهِ ذلت‌بار و ظالمانه نداشته‌اند و به دینداری خود و پاسخگویی به مسائل شرعی مردم اشتغال داشته‌اند چه برداشتی و چه نتایجی در قلوب و ابصار می‌نشاند و بارور می‌کند؟ روشن نیست "دینداری" و "مسائل شرعی" به چه عرصه‌هایی محدود و محصور می‌شود؟ و اگر پیشفرض دوم مراد باشد، یعنی حوزویان همواره نقش سازندة اجتماعی‌‌ـ‌سیاسی داشته در تمام عرصه‌های مبارزات ظلم‌ستیزانة حق‌خواهانة آن دوران حضور فعال و آشکاری داشته‌اند، آنگاه با خلاف شهودی‌بودن این نگرش چه باید کرد که به یکباره قشری از مردم را به طور یکپارچه مبرا از تمام ملاحظات و مصلحت‌اندیشی‌هایی می‌کند که نوعاً انسان‌ها و تمام اقشار و طبقات کم یا زیاد دچار آن هستند؟

به راستی در کجای تاریخ بنی‌آدم می‌توان قشری این‌چنین منزّه و ظلم‌ستیز و حق‌طلب و عدالتخواه سراغ کرد؟ با شواهد تاریخی بیّن و غیر قابل مناقشه چه باید کرد؟ آنگاه با مخاطبان اصلی هشدارها و اعلام خطرهای حضرت امام(رحمه‌الله علیه) در سال‌های متمادی، به ویژه از 15 خرداد 42 تا 22 بهمن 57، چه باید کرد؟ آنگاه با تجربة ملموس و بعضاً دست اول امروزة مردم در مواجهه با بسیاری از حوزویان چه باید کرد؟ نه! بنده اعتقاد ندارم که چنین ملائکه‌ای روی زمین بوده‌اند و یا خواهند بود. و نه اعتقاد دارم این رویکرد روش‌شناختی به عرصة سیاست‌ورزی، حتی اگر با نیت خیر حفظ و تحکیم انقلاب باشد، به نفع اعتقادات دینی و حفظ و تداوم انقلاب خواهد بود. زیرا در هیچیک از آیات کتاب‌الله نه تنها کمترین اشارت یا دلالتی به وجود چنین اقشار منزهِ خطاناپذیرِ معصیت‌گریز نشده که برعکس. یعنی، هیچگاه در قرآن حکیم هیچگونه تمییز و تفکیکی از این نوع دیده ‌نمی‌شود. و در مقام دوم، زیرا هیچگاه نبی‌اکرم(صلی‌الله علیه و آله) امامان هدی و ایمان و تقوا در هیچ مقطعی یا موضعی چنین تمییز و تفکیکی را قائل نشده‌اند. و در مقام سوم، زیرا تجربة تاریخی ما، از صدر اسلام تاکنون، هیچگاه چنین جدایی و تبعیضی را برنمی‌تابد. و مگر عملکرد روحانیت همچون سایر اقشار را در نهضت مشروطیت ندیده‌ایم؟ و مگر عملکرد روحانیت را در نهضت منتهی به نخستین گام موفق انقلاب ندیده‌ایم؟

به گمان من، حتی اگر این قبیل نگرش‌های «تافته جدابافته» در کوتاه‌مدت بتواند ظاهراً ثمرات مثبتی داشته باشد در درازمدت به شکست می‌انجامد و انقلاب و جامعه و سیاست و فرهنگ را دچار گسست و شکاف‌های ویرانگر اجتماعی‌ـ‌فرهنگی‌ـ‌سیاسی خواهد کرد. قدری درنگ کنیم! نمی‌بینیم به طور روزافزون لیکن به آرامی، برخی از اقشار و گروه‌های دیندار و دین‌ورزی خود را از عرصة عمومی و سیاست جدا می‌کنند؟ در ساحت دیگری، نمی‌بینیم به طور روزافزونی برخی از عامه مردم اعتقادات دینی را از گفتمان مرسوم اجتماعی خود جدا می‌کنند و آن اعتقادات را هر چه فزون‌تر در لایه‌های خصوصی‌تر و حتی نهانی‌تر وجود خود می‌نهند و یا حتی در مواقعی پنهان می‌کنند؟ جا ندارد از خود بپرسیم چرا اعتقادات و ارزش‌ـ‌‌بینش‌های دینی به تدریج ابتدا از عرصة سیاست و اقتصاد، و سپس از عرصة اجتماع در حال عقب‌نشینی است؟ البته هستند اقشاری که علی‌الدوام مشاهدات و تجارب بیّن خود را «حمل بر صحت» می‌کنند. در مجموع، این بینش و این رویة «تافتة جداسرشته» نه تنها غلط است که آثار نامبارک و ناگواری در عرصه‌های جامعه و سیاست و فرهنگ دارد .

بازگردیم به صورت ظاهر سؤال: نخستین نکته این است که دانشگاه یا دانشگاهیان مقوله‌ای متفاوت از روشنفکری است. اگر دست از کار نشدنی تعریف جامع و مانع از مفهوم روشنفکری برداریم و به تلقی‌ای ازمیان ده‌ها یا صدها تلقی رضایت بدهیم آنگاه باید بگویم ظاهراً روشنفکری قائم به دانشگاهی‌بودن و یا حتی تحصیلات عالی دانشگاهی‌داشتن نیست. یعنی، روشنفکران بسیاری را از گذشته‌های دور و نزدیک سراغ داریم که نه دانشگاهی بوده‌اند و نه حتی تحصیلات عالی دانشگاهی داشته‌اند. نیز، بوده‌اند افرادی که روشنفکر دانسته‌شده‌اند در حالی که درکسوت حوزویان قرار داشته‌اند. اگر جامعه مورد عطف و نظر خود را قدری وسیع‌تر گرفته شامل آمریکای لاتین، جهان عرب، جوامع آفریقایی و اروپایی کنیم آنگاه ربط دانشگاه با روشنفکری، امری روی‌هم‌رفته تصادفی‌تر و مستحدث‌تر دیده خواهد شد، نه ضروری یا ماهوی. بدین ترتیب، لازم می‌شود دانشگاهیان و روشنفکران را دو مقوله جداگانه دید که بعضاً انطباقی هم پیدا می‌کنند .

اما دانشگاهیان: به نظر می‌رسد دانشگاهیان، همان استادان دانشگاهی، روی‌هم‌رفته یا عموماً موضعگیری‌هایشان خاموش است. یعنی، استادان دانشگاهی عموماً کم و بیش درباره عرصه سیاست و قدرت و معضلاتِ بیشتراقتصادی و کمتراجتماعی فکر و با هم گفتگو می‌کنند لیکن عموماً به موضعگیری‌های تشکیلاتی‌ـ‌سازمانی و یا حتی انفرادی لیکن علنی نمی‌انجامد. به طوری که به زحمت می‌توان تشخیص داد استادی که سال‌های سال در دانشکده یا گروهی حضور دارد، به کدام حزب یا جناح قدرتمند دلبستگی یا وابستگی دارد یا ندارد. اما این خاموشی اجتماعی ابداً به منزلة خاموشی قلبی و وجودی نیست. از تبعات آن خاموشی عمومی، و آن روشناییِ شمعکی این است که آنها به زبان‌های مختلف و در مواقع مقتضی زبانه‌ای زودگذر می‌کشند و فرومی‌نشینند! و همین زبانه‌هاست که به همراه عوامل مهم دیگر، عموم دانشجویان را به آرامی و بسیار تدریجی ابتدا ناراضی می‌کند و سپس به موضع‌گیری‌های علنی‌تر سیاسی سوق می‌دهد. سخت می‌توانم باور کنم که استادان دانشگاهی عموماً از اوضاع سیاسی مستمراً ناراضی باشند و گه‌گاه اظهار نارضایتی و گلایه‌مندی کنند و دانشجویان آن دانشگاه سربه‌راه و آرام باشند. تا حدودی عکس این حالت هم صادق است: اگر استادان دانشگاهی عموماً آرام و خاموش و ندرتاً از اوضاع و احوال اجتماعی‌ـ‌سیاسی ابراز نارضایتی کنند به سختی می‌توان وجود تشکل‌های دانشجویی فعال سیاسی را در آن دانشگاه تصور کرد. مقایسه کنید با حلقه درس استادان حوزوی. بدین‌ترتیب، می‌توان به مدد نظریه فوق خاموشی‌های طویل‌المدت طلاب حوزوی را تا حدودی تبیین کرد. نیاز به تذکر ندارد که جا دارد در نظریه تبیینی فوق، هم چرایی خاموشی اجتماعی عمومی و زبانه‌کشیدن‌های رایج دانشگاهیان و هم نیز خاموشی‌های بسیار طولانی‌تر اجتماعی و زبانه‌کشیدن‌های بسیاربسیار نادر حوزویان دیده شود. این تحلیل البته شایسته بسط بسیار است اما به علت ضیق فرصت بدین مقدار اکتفا می‌کنم .

اینک از خود سؤال کنیم: مبارزات دانشجویی از نقطه عطف طلایی 16 آذر 1332 تا 22 بهمن 1357 می‌توانسته به صور مختلف از نارضایتی‌های عموماً خاموش و گاه زبانه‌کشیده استادان دانشگاه بی‌تأثیر بوده باشد؟ امیدوارم اینکه در این تحلیل به مواضع استادان و تحلیل‌های‌شان هیچ اشاره‌ای نکردم زمینه نشود برای اسناد ارزیابی مثبت بنده از آن مواضع و تحلیل‌ها! و یا اینکه بنده مواضع استادان را در یک توبره واحد و همگون قراردادم، ابداً. سطح تحلیل‌مان قدری کلان‌تر از گرایش‌ها و مشرب‌های بسیار متغایر و گاه متعارض اجتماعی‌ـ‌سیاسی خیل عظیم استادان دانشگاهی می‌نشیند. دانشجویان برخی دانشگاه‌ها بسیار فعال‌تر، با مواضعی بنیانی‌تر، و در برخی کمتر. و برای تصویری روشن‌تر و گویاتر، این تصویر از مبارزات دانشگاهی را قرینة میزان و مقدار مبارزات حوزوی کنید. آیا در این صورت تصویر جامع‌تر و روشن‌تری حاصل نمی‌شود؟ آیا اینک نقش استادان دانشگاهی و استادن حوزوی هر دو، نه در «استوارکردن» رژیم دست‌نشانده و فاسد پهلوی که در دمیدن در فضای نارضایتی سیاسی و بعضاً تحریک رگ غیرت و حس وطن‌دوستی دانشجویان و طلاب، به تفکیک روشن‌تر دیده نمی‌شود؟ آیا به راستی گستردگی، تنوع موضوعات، و عمق بینش‌ها و تحلیل‌های مبارزات طلاب حوزه‌های سراسر کشور در آن دوران سیاهِ سرکوب و خفقان، و آنِ دانشجویان دانشگاه‌ها اساساً در یک ترازو و قواره و ساحت هستند؟ آیا به راستی از اعلامیه‌های پی‌در‌پی حضرت امام از 15 خرداد تا اوج مبارزات گام اول انقلاب، به عنوان تنها یک شاهد و منبع، می‌توان تصویر یکپارچه و هم‌وزن و هم‌گونی از مبارزات دانشجویان و طلاب اخذ و استنتاج کرد؟ به راستی در این موضوع جای ابهام و مناقشه وجود دارد؟ و بالاخره، آیا اینک می‌توان پاسخ به سؤال بازصورت‌بندی‌شده «دانشگاه و حوزه چه نقشی در استوارسازی حکومت پهلوی داشتند؟» را روشن‌تر دید؟

و اما روشنفکران: قابل تصور نمی‌دانم که بتوان روشنفکری را از هر مشربی و مکتبی در بازه کودتای آمریکایی‌ـ‌انگلیسی تا اوج گام اول انقلاب(حدود 25 سال) شناسایی کرد که استوارکننده، مدافع، طرفدار، و یا حتی متمایل به رژیم پهلوی بوده باشد، مگر اینکه به عللی دوست داشته باشیم فی‌المثل عبدالله ریاضی و شریف امامی و جمشید آموزگار و هوشنگ نهاوندی و نیک‌پی و امیرعباس هویدا و حسن پاکروان را روشنفکر بدانیم از آن روی که تحصیلات دانشگاهی داشته‌‌اند و کت و شلوار به تن می‌کرده‌اند! روشن است که با این موازین، احتمالا می‌توان پرویز ثابتی، حسینی، حسین زاده، و آرش را هم روشنفکر دانست! گمان نمی‌کنم در فضای فکری‌‌ـ‌فرهنگیِ دانشگاهیِ(عمده‌ترین مخاطبان روشنفکران) آن دوران، کسی را بتوان یافت که به نحوی کمترین تمایلی به رژیم شاه از خود بروز داده باشد و مع‌ذلک عمده‌ترین مخاطبان روشنفکران وی را روشنفکر قلمداد کرده باشند. شاید برخی از این سخن رایحة گونه‌ای ممیزة مشترک میان تمام انواع روشنفکری ایران در بازة فوق‌الذکر استشمام کنند. آری! به گمان من، در آن بازه از تاریخ ایران، وجه‌ مشترک تمام روشنفکران، از هر مسلک و مرام، نوعی عدم تمایل به رژیم شاه تا ضدیت روی‌هم‌رفته آشکار با آن رژیم است. نپرسید این تعریف روشنفکری است یا تعریف مختار شما از روشنفکری؟ هیچکدام! به نظرم می‌آید تیپ دانشگاهیان و عامّة کتاب‌خوان، که بزرگترین مخاطبان روشنفکری ایرانِ آن دوران بوده‌اند، عموماً و شاید هم تماماً چنین رفتار می‌کردند و چنین می‌پنداشتند. با این وصف، آیا سؤال از نقش روشنفکری در استوارسازی حکومت پهلوی اینک قدری روشن‌تر نشده است؟

اگرچه پاگذاردن در این وادی همچون پاگذاشتن در زمینی است که وجب‌به‌وجب مین‌گذاری شده است(!)، لیکن برای تنویر هرچه‌بیشتر چاره‌ای جز ادای امانت و طرح چند سؤال نیست: آیا عموم اصحاب جامعة فکری‌‌ـ‌فرهنگیِ دانشگاهی و کتابخوان مشابه همین بینش را درباره حوزویان داشتند؟ یعنی، آیا آنها روی‌هم‌رفته از حوزویان انتظار نوعی انقطاع یا انزجار یا اعتراض منفعلانه یا اعتراض فعالانه نسبت به رژیم شاه داشتند؟ و چرا؟ آیا عموم مردم انتظار چنین رویکرد یا رفتاری از حوزویان داشتند؟ و چرا؟ از اینها دلالت‌آمیزتر، آیا حوزویان خود لازمه روحانی‌بودن را نوعی انقطاع یا انزجار یا اعتراض منفعلانه یا فعالانه نسبت به رژیم شاه می‌دانستند؟ آیا شواهدی برای پاسخ مثبت می‌توان ارائه کرد؟ سؤالی که برای حفظ و تحکیم انقلاب و برای پاسداشت جانفشانی‌ها و جانبازی‌ها و فداکاری‌های بی‌سابقه در تاریخ چند سده گذشتة ایران حیاتی است مطرح شود این است: چرا نوعاً خود حوزویان لازمة روحانی‌بودن را نوعی اعتراض فعال یا منفعل، انزجار، و حتی انقطاع از رژیم شاه نمی‌دانستند؟ به عوض نگرانی از طرح این سؤال، باید از عدم طرح آن و، افزون‌تر، از عدم کاوش برای پاسخ عالمانة شجاعانة آن هراسناک بود. کافی است حیات انقلاب و پاسداشت از ارزش‌های شریف و عزت‌بخش منطوی در آن، نه زیاد که حتی کمی اما به طور جدی و نه صوری و افواهی مورد ایمان و اعتقاد باشد. آنگاه حیثیت هر کسوتی و هم نماد و نمود همه کسوت‌ها و شئون رنگ می‌بازد. آنگاه چگونگی ساختن مسجد قبا را می‌توانیم در قلب‌مان ببینیم. آنگاه هست که صحنه جانفشانی‌ها و جانبازی‌ها و فداکاری‌ها و اهتزاز ارزش‌های بلند قرآنی و عترتی قلوب را به شدت می‌لرزاند و دگرگون می‌کند. آنگاه گام دوم انقلاب برداشته می‌شود. و عرصه اجتماع و اقتصاد و به ویژه سیاست ما از این مکر و حیلت‌های عموم رجال حرّاف و ظاهرالصلاح فعلی به مقدار قابل توجهی زدوده خواهد شد و حق و عدل قدری امکان نفس‌کشیدن پیدا می‌کنند و کمی رائحه آن اول مظلومِ کماکان مظلومِ عظیم‌الشأن، همان صدای پایان‌ناپذیر عدالت‌خواهی انسانیت، قدری استشمام خواهد شد .

ارسال نظر: