بهاریه فرزاد جمشیدی به مناسبت نوروز

افسوس‌ها و حسرت‌های سال ۹۵

کدخبر: 2092374

تقویم ۹۵ قرار بود فقط اقتصادمان را مقاومتی کند اما چه سخت جان بودیم ما امسال، در بارشِ بی دریغ اخبار مرگ!؛ ما که غریبه نبودیم با اخبار خوف و خون و خاطره!!! اما، اینهمه پیرهنِ مشکی بر تنِ روزهای امسال، انصافاً همه اش هم دست تقدیر نبود!

به گزارش « نسیم آنلاین »، متن بهاریه فرزاد جمشیدی به مناسبت نوروز 96 به این شرح است:

بسم اللّه النور ...

پشت شیشه های زمستان ایستاده ای بی هیچ واهمه ای از سرمای سکوتِ آنهمه روزهایی که قَدرَت را ندانستند. در ایستگاه آخِرِ اسفند، اینک کدام چشم عاشقیست که تاب بنفشه ها و اشک التماس ناروَن ها را برای آمدن تو ببیند و اسفند دلش را در آتش این روزهای آخر سال نیفکند.

جامه تازه کرده ای بهار، با گیسوی زرینی از آفتاب و جام سیمینی از شور فروردین!

جُرعه جوانی تو را که سر بَر می کِشند، نفَس تازه می کنند کوه ها، و شانه می تکانند از برف هایی که یاد تو را در خوابِ سفید خود گم کرده بودند. هنوز نیامده ای، رنگ پاشیده ای به بازارها و غَمزه می فروشند سُنبل ها. گنجشک ها خبر آمدنت را دهان به دهان در شهر می چرخانند، دست باد بر پیرهن آبیِ آسمان تِکه دوزی می کند با همین پاره های سپید اَبر و صبر از کف می دهد گل سرخی که برای جامه دریدن، منتظرِ شبنم سحرگاه نمی مانَد.

تو را دیگر چشمی برای نِگریستن می بایست که یکسال در فَراقت نگریسته باشد. آخر می دانی، دیر آمدی بهار! خیلی دیر آمدی!؛ آنقدر که هزاران قلبی که تو را سلام گفته بودند، پیرهنِ مرگ بر تن کردند و از نَفَس افتادند.

نبودی بهار که ببینی "سلیم"، در خاک مقیم شد و در خیابان هایی که غریب تر از خیمه های خاکستریِ عصرِ عاشورا بود، به روضه های زینبی پیوست. امسال هم "سلیم" داغ؛ به دلمان نشست هم حذف ناجوانمردانه ی سلیمی، فریاد بهداد را در دره های ناباوریمان حبس کرد و وزنه ای به مراتب سنگین تر از 245 کیلو را یک ضرب بر سر بُهتمان کوبید.

نبودی بهار، نبودی آنزمان که کارت پایان خدمت عاشق ترین سربازان وطن با جواز فوتشان یکی شد. کجا بودی وقتی به جای جشن پتویی که خنده های مردان جنگ را در خود جای می داد، این کفن ها بودند که نخل های مقاوم نیروی زمینی را درخود پیچیدند و بُردند و افسران در دانشکده ی عشق امام علی(علیه السّلام) زودتر از موعد، دانش آموخته شدند.

نبودی که ببینی پنجه های "شریف" از تار جدا شد و آخرین آهنگ "فرهنگ"، در جامه درانِ مرگ فرود آمد.

راستی، آنموقع که "دنیا" بدون "فنی زاده" شد و انگشتان عروسک گردانِ دخترِ مَش قاسم به بی وفایی روزگار قسم خورد که: تا مرگ چهار انگشت بیشتر فاصله نیست، کجا بودی بهار؟!

تقویم 95 قرار بود فقط اقتصادمان را مقاومتی کند اما چه سخت جان بودیم ما امسال، در بارشِ بی دریغ اخبار مرگ!؛ ما که غریبه نبودیم با اخبار خوف و خون و خاطره!!! اما، اینهمه پیرهنِ مشکی بر تنِ روزهای امسال، انصافاً همه اش هم دست تقدیر نبود!

"مسافرین قطار سمنان"، نه روی تو را دیدند و نه به پای بوس شمس الشموس رسیدند. ساعت روی 7:22 بامداد درنگ کرد. دو ترن در تلاقی سهل انگاری ها، سینه به سینه ی آهنین خود کوفتند و شعله های مرگ، همراه با پس زمینه ای از صدای مِه گرفته ی اُستاد کریمخانی، سلامِ از راهِ دور مسافران را به امام رضا(علیه السّلام) رساندند:

-آمدم ای شاه، پناه ام بده.....

"کول برهای سردشت"، که خون امید در رگ هایشان یخ زد هم دلشان برای تو که بهار امیدشان بودی، بی قرار بود.

پشت شیشه های زمستان ایستاده ای و ما هنوز بوی عیدی را از دستانِ سبز کهنسال تو می جوییم تا انگشت پیر پدر، لای صفحه های نورانیِ قرآن بلغزد و اسکناسی که صورت به صورتِ "یس" گذاشته به دستمان بدهد و آرزو کند امسال هم سال خوبی باشد!

مادرم گهواره بی آرامشی را می ماند که هر تکان دست هایش، در تنم زلزله می ریزد از نبودنش! نمی دانم دیگر چشم هایش لباس رنگیِ تخم مرغ ها را تشخیص می دهد؟! نمی دانم اصلا" حافظه اش تا عدد هفت را به یاد دارد که سین سفره نوروز را بشمارد؟! نمی دانم وقتی مادربزرگ رفت و نخ تسبیح فامیل را با رفتنش گسست، چند نفر از بزرگترها باقی مانده اند تا بشود صدایی را از پشت خط تلفن شنید و به سایه بزرگتری از تبریک عید دلخوش بود!

مادربزرگم چشمه بود و خانه اش نزدیک خیابان سرچشمه؛ جایی نزدیک بهارستان! و باز یادم می افتد که برای رسیدن به بهارستان، باید از جمهوری گذشت!

باورت می شود بهار، "پلاسکو" مثل بغضی ترکید و مرگِ تلخ، از شبِ هفتِ مردگان هم گذر کرده بود؛ اما همچنان پلاسکو می سوخت و مردانِ قهرمان در قفسِ آهن مذاب و آتشِ بیقرار سوختند و بیرون نیامدند!

خوش می آیی بهار!

وقتی تو نبودی، هَم ایرباس خریدیم و هَم شاعر یاس را از دست دادیم! "احمد عزیزی" رفت و کفش های مُکاشفه اش را گذاشت تا "افشین یداللّهی" بپوشد! راست گفته اند: کفش مسافر را هرکس زودتر به پا کند، زودتر به سفر می رود.

خوش می آیی بهار!

اما تو که فقط سررسیدهای ایرانی را نو نمی کنی! جشن باستانی تو به شناسنامه ایران می رسد اما، تو می آیی تا دست سرمازده یک جهان را به نَفَس های گرمت "ها" کنی!

پس لطفاً سر راهت، روی پل بُسفر و سلطان محمد، درنگ کن. همانجایی که نیمه جولای امسال، تانک های یک چشم برای همسایه ی غربی ما "ترکیه" خط و نشان کشیدند و به بهانه باز کردن کمربندِ کودتا، حُلقوم آدمیت را فِشردند.

بی زحمت سر راهت به "شهر نیس فرانسه" هم سَری بزن. همانجا که محمدبوهِلال با گلوله های مرگ، جان 86 نفر را گرفت و جشن روز باستیل را تابلوی تکفیری خود و با دستِ خون، قاب کرد.

یادت باشد "کریسمس برلین" را که کامیون مرگ در جاده، بر جان صَد نفر آدم بیگناه با آخرین سرعتِ جنایت تاخت.

سه تا سبد گل هم در "بروکسل" بگذار؛ دوتایش را در فرودگاه و نزدیک استارباکس و دیگری را در خیابان، نزدیک ایستگاه متروی مالبیک! همانجا که قاتلانِ خنده ها و خاطره ها، به شناسنامه های تازه بهار کودکان رحم نکردند و با سه انفجار در سومین روز بهار، مُشتی از خون به چهره تو پاشیدند.

پشت پنجره سرد آخرین روزهای زمستان ایستاده ای بهار!

با شاخه هایی از جنس نور می آیی که چِرک نویس روزهای بد را پاره کنیم و اول سطر فروردین بنویسم: الهی به امید تو و به عشق آمدن روزهای خوب!... روزهایی که هیچ "گورخوابی" مرگ را زندگی نکند و از دهان گشاده قبرها به حقوق های نجومی نخندد! روزهایی که باغستانِ شهریار واقعاً باغستان بماند بدون هَراس از قبرستانی که آرامستانِ فقیران می شود! روزهایی که نه ریه های

"اهواز" بگیرد، نه ریه های "کیارستمی"؛ نه خانه قشنگ دوست در باران خاکی ریزگردها گم شود، نه سَدّ "محمد آباد جهرم" از هجوم اینهمه اشک بی تدبیری بشکند.

تو باشکوهی بهار مثل لحظه آشتی کنان جویبارها با دست تمنای ریشه ها، مثل روبوسی پروانه ها و گل ها. پس زودتر بیا و این پالتوی خسته و سرمازده سال کهنه را از تَنِ ما بیرون بیاور. ما را بِبَر به آبیِ آرامِ بلندِ! همانجا که "پورحیدری" مُربّی رفت و استقلال خود را از محاصره دردها جشن گرفت. بگذار ما هم قبل از مُردن شادی و آرامش را زندگی کنیم. بِبَر آنجا که "حبیب" دست در جیب رضایت می کند و از این زمانه بی های و هوی لال پرست خلاص می شود؛ همان منظره ای که "اصغر بیچاره" در هیچ عکسی ثبت نکرد! همان قصیده قشنگی که حتی "حمید سبزه واری" نسرود! همان بهشتی بی آزار که "علی معلم" در هیچ گزارشی به تصویر نکشید! همان سکانسی که "داوود رشیدی" آرزوی حضورش را داشت؛ همان نَفَسِ حقی که جوهر مرگ را از صفحه شناسنامه "جوهرچی" پاک می کند؛

همانجا که خاطره تلخ پلاسکوها، بهمن ها، سیل ها، ریزگردها، جاده ها، تصادف ها و کمر شکسته ریل ها و قطارها را در خود خاک می کند. همانجا که پشت خط خبر، با مرگ "محسن خزایی" خالی نمی شود. همانجا که انتظار سالی خالی از نگرانی، پوچ و خیالی نمی شود.

به انتظارت می نشینیم بهار، مثل فروشنده هایی که کالای خود را به قیمت لبخندِ خریداران ارزان کرده اند.

تو که دیر آمدی! لا اقل دعا کن "فروشنده" ما امسال هم اُسکار را به خانه ها و خاطره ها بیاوَرَد.

ارسال نظر: