شهیدی که رهبر انقلاب از او زیاد یاد می‌کنند/ "دلیل"؛ روایت کودکی تا شهادت شهید چیت‌سازیان

کدخبر: 2098125

کتاب "دلیل" جدیدترین کتاب حمید حسام است که توسط انتشارات سوره مهر به بازار نشر آمده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی « نسیم آنلاین »، کتاب "دلیل" جدیدترین کتاب حمید حسام است که توسط انتشارات سوره مهر به بازار نشر آمده است.

این اثر خاطراتی از زبان همرزمان و خانواده در خصوص شهید علی چیت سازیان روایت شده ٬ که در برگیرنده ایام کودکی او تا شهادت وی در سال 1366 است .

«قلم ها به دنبال دلیل ها می گردند؛ گاه دلیل ها آدم هایی اسطوره‌ای‌اند که شکوه و عظمت و حماسه آنان قلم ها را به وسوسه می اندازد؛ که از آنان قدیسانی بسازند که پای به هفت گنبد فلک گردون نهاده اند و بدان سان به مقام قرب رسیده اند که دست مشتاقات خاک نشین به استانه جبروت آنان نخواهد رسید.

این گونه خاطره نوشتن ها بیشتر انعکاس ارادت صاحب قلم ها به حماسه سازان است تا روایت واقعی شخصیت آنان ...»

شهید چیت سازیان سیزدهم رجب 1343 در یک خانواده مذهبی در همدان متولد شد فردی جسور ٬ شجاع و مدیر بود طوری که در سن 18سالگی مربی آموزش های نظامی (تاکتیک رزمی٬اسلحه شناسی٬ اطلاعات عملیات) در پادگان قدس سپاه همدان شد و در شناسایی دشمن و رخنه در در سال 1361 همگان را شگفت زده و او را به عنوان شخصی مخلص و شجاع به فرماندهان معرفی نمود که توانست مواضع دشمن را بخوبی شناسایی کند و توانست با مهارت شجاعت در عملیات مسلم ابن عقیل تا شهر مندلی عراق نفوذ کند و پس از آن توانست در مقام فرمانده اطلاعات وعملیات تیپ انصارالحسین رشادت های بی نظیری از خود به جا بگذارد .

حمید حسام در مورد شخصیت این شهید می گوید: شهید چیت‌سازیان شخصیت برجسته‌ای بود که رهبر انقلاب طی دو ماه گذشته چند بار از ایشان یاد کردند. علی خوش لفظ راوی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» یکی از نیروهای شهید چیت سازیان بود که در دیداری رهبر انقلاب از ایشان به این مناسب یاد کردند و و به واسطه کتاب «گلستان یازدهم» معظم‌له از ایشان دو باره یاد کردند

«قصه شیرین‏‌کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستونای حاشیه شهرِ مندلی رسیده بود به حاج‌همت.

ازم پرسید: «اون که می‏گن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده روی در و دیوار شهر کیه؟»

گفتم: «یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت‏‌سازیان.»

گفت: «براش توی تیپ 27 یه کار دارم.»

گفتم : « حتماً می‏دونی که همدان قراره یه تیپ مستقل داشته باشه؛ علی رو برای مسئولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کرده‌م.» همین هم شد. علی، جوون نوزده‌ساله، شد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین . »

...

قلاب آهنی رو انداخت روی یخ و کشید و اولین قالب یخ رو از دهانة تانکر روونة آب کرد. یه نفر از توی صف جماعت معترض شد: «از کلة سحر تا حالا وایستادم برای دو قالب یخ! مگه نوبتی نیست!؟»

علی گفت: «اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه(ع)، بعد نوبت بقیه.»

با صاحب کارخونه یخ شرط کرده بود که شاگردی می‏کنه؛ خیلی هم دنبال مزد نیست. اما اول یخِ تانکرِ نذری رو می‏ده، بعد بقیه رو. خودش هم با خط نه‌چندان خوبش روی تانکر نوشته بود: «سلام بر گلوی تشنه حسین(ع).»

...

پنهونی گفت: «باید مجسمة کلب کبیر رو بکشیم پایین.»

درِ گوشی گفتم: «مثل اینکه مغزت بوی پیازداغ می‏ده!»

گفت: «نه! جدّیِ جدّی‏ام. با هم می‏ریم، شبونه می‏کِشیمش پایین.»

یه جوری می‏‌گفت می‏کِشیمش پایین انگار به جای مجسمه می‏خواد یه قلوه‌سنگ رو از روی یه ارتفاع بلند سه‌متری هُل بده پایین.

شب بود. حدس زدم که چند تا چشم ما رو دیده‌اند و الانه خبر می‏دن به آژانا. دل‌دل می‏کردم که «بابا این بدمصب پیچ شده به بتون! بذار بریم!»

اما اون بی‏خیالِ همه‏ چیز افتاده بود به جون جسم برنزی. هی هُل می‏داد. دستِ‌‌‌‌ آخر یه لگد به مجسمه حواله کرد.

ول‌کنِ معامله نبود. وقتی که یه جماعتی از دور ما دو تا نوجوون رو ـ که زیر مجسمة سه‌متری رضاشاه نشسته بودیم ـ دیدند، پریدم روی آسفالت خیابون و داد زدم: «دِ لامصب بجنب! پلیسا دارن می‌آن!»

یک‌باره چند صدای تیر اومد و از قضا یکی‌شون، که با هدفِ کلة علی شلیک شده بود، خورد به ماتحت مجسمه. اون وقت بود که علی تیز و فرز پرید پایین و دِ بدو.

اون روزا علی شونزده‌ساله بود .

ارسال نظر: