گزارش فارس از دیدار جامعه قرآنی باخانواده شهید «غلامرضا احمدی»

برادرانم نگذارند اسلحه‌ام روی زمین بماند/ توصیه شهید به حجاب

کدخبر: 2225790

با آغاز جنگ راهی جبهه شد، می‌گفت: جهاد تکلیف است و باید به آن عمل کرد، حتی حضور در جبهه را به سفر مشهد ترجیح داد، سفارش کرده بود که بعد از من برادرانم اسلحه‌ام را بردارند.

به گزارش خبرنگار قرآنی خبرگزاری فارس، در ادامه دیدار جامعه قرآنی با خانواده معظم شهدا هیأتی قرآنی به دیدار خانواده شهید غلامرضا احمدی رفتند.

در این دیدار مادر شهید طی سخنانی درباره فرزندش گفت: من پیش از شهادت غلامرضا چندبار در خواب دیده بودم که شهید می شود و تا حدی هم برای این اتفاق آماده بودم. خودش هم همواره از من می خواست برای شهادتش دعا کنم. از این رو همیشه این احساس را داشتم که روزی او را از دست خواهم داد. غلامرضا هنگام شهادت تازه ازدواج کرده بود و همسرش هم باردار بود. از وی امروز یک فرزند پسر برای ما به یادگار مانده که هر گاه دلمان برایش تنگ می شود با دیدن فرزند این شهید عزیز کمی آرام می شویم.

به حجاب بسیار تأکید داشت، همیشه دائم الوضو بود و نماز شبش ترک نمی شد، جوانی بسیار آرام، مؤدب و خنده رو بود و برای من و پدرش بسیار احترام قائل بود. یک روز پدرش به همراه یک بنا در حال موزائیک کردن جلوی درب منزل بودند که در این حال غلامرضا رسید و وقتی پدرش را با لباس های خاکی دید پای پدر را بوسید و گفت: چرا صبر نکردید من بیایم تا اینکارها را انجام دهم.

هنگامی که ازدواج کرد بسیار تأکید داشت زیاد شادی نکنید چون بسیاری از خانواده ها جوانان خود را از دست داده اند و ممکن است با شادی شما ناراحت شوند. چند ماه قبل از ازدواجش غلامرضا را در خواب دیده بودم که کت و شلواری به تن دارد و در آسمان پرواز می کند.

شب عروسی دیدم غلامرضا درست کت و شلواری با رنگ و مدلی که در خواب دیده بودم بر تن کرده و بسیار از این صحنه ترسیدم.

پیش از انقلاب در مبارزات فعال بود و بعد از انقلاب هم با آغاز جنگ به عضویت بسیج درآمد و به جبهه رفت. ما با جبهه رفتنش مخالفت کردیم اما گفت: این تکلیفی است که باید به آن عمل کنیم و به راهی که می خواست رفت. حتی چند وقت بعد از اعزامش به منطقه راهی مشهد بودیم و با او تماس گرفتیم که به تهران بیا تا با هم به مشهد برویم اما قبول نکرد و گفت: حضور در جبهه از مشهد واجب تر است و شما بروید و نائب الزیاره من باشید و یک عبا هم برای من بخرید.

چندی پیش بسیار دلتنگ غلامرضا شدم و گلایه کردم که چرا فراموشم کرده ای؟ همان شب غلامرضا را در خواب دیدم که موهایش کمی سفید شده بود و به من گفت: مادر من همیشه به شما سر می زنم و کنارتان هستم اما شما من را نمی بینید.

پس از شهادت ساکش را باز کردیم در آن یک مفاتیح بود که یکی از دوستانش به غلامرضا داده بود و سفارش کرده بود که اگر شهید شدم این مفاتیح را به کربلا برسان دوستش به شهادت رسیده بود و غلامرضا هم به ما سفارش کرده بود که حتماً به وصیت دوستش عمل کنیم. ما هم بعد از اینکه راه کربلا باز شد به وصیتش عمل کردیم. همچنین یکی دیگر از سفارش هایش به ما این بود که بعد از شهادتم گریه و زاری نکنید زیرا دشمن شاد می شویم. به برادرانم بگو نگذارند اسلحه ام روی زمین بماند و مبادا مانع جبهه رفتن آنها شوی.

در منطقه دیده بان بود و به همراه یکی از دوستانش بر روی برجکی دیده بانی می کردند که دشمن برجک آنها را هدف خمپاره قرار می دهد و متأسفانه پیکرش هم تکه تکه شده بود. نیامدن پیکر غلامرضا باعث شد شهادتش را باور نکنیم و این اتفاق برای ما بسیار تلخ و دردناک بود. این اتفاق سبب شد عده ای ما بسیار اذیت کنند. از طرف غلامرضا به دروغ برای ما نامه می نوشتند که من زنده ام و به طرق مختلف ما را آزار می دادند.

در ادامه پدر شهید طی سخنانی به بیان خاطره ای از روزی که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، پرداخت و گفت: آن زمان ما اسلامشهر زندگی می کردیم و پدر و مادرم در تهران ساکن بودند. یک روز صبح تصمیم گرفتم به تهران بیایم و به پدر و مادر سرکشی کنم.

موقعی که به منزل پدرم رسیدم دیدم او مشغول خواندن قرآن است. تقریباً نیم ساعت نگذشته بود که دل نگرانی سبب شد که به خانه خودم برگردم. مادرم بسیار اصرار کرد ناهار بمانم اما نتوانستم و گفتم باید بروم. به جلوی درب منزل پدر آمدم و مشغول پوشیدن کفش هایم بودم که غلامرضا را جلوی درب منزل پدر با لباس پلنگی دیدم که از سر و صورتش خون می ریزد. بسیار ترسیدم اما گمان کردم خیالاتی شدم. به بیرون منزل آمدم و در کوچه باز هم غلامرضا را با صورتی خونین مشاهده کردم و این بار فریاد زدم یاحسین و از هوش رفتم.

به خودم آمدم و دیدم در منزل پدر هستم و آنها اصرار می کنند حالت خوب نیست، نرو اما اصرار کردم که باید بروم. در راه از کنار پارک بابائیان عبور می کردم که دوباره این صحنه را دیدم اما خیلی سریع خودم را به مینی بوسی رساندم و داخل شدم و داخل مینی بوس هم این صحنه ترسناک غلامرضا را مشاهده کردم و آنجا هم از حال رفتم.

آن روز به هر سختی که بود خودم را به خانه رساندم و دیدم در خانه خبری نیست و همه چیز آرام است. من هم آرام شدم و یک چای نوشیدم و به جلوی درب منزل رفتم تا با دوستانم صحبت کنیم. اما به محض اینکه به جلوی در رسیدم یک ماشین به داخل کوچه ما آمد و به محض اینکه من را دید خبر شهادت غلامرضا را به من داد.

منبع: فارس

مسئولیت صحت اخبار ارائه شده به عهده منبع خبر بوده و این رسانه صرفاً رسالت اطلاع‌رسانی خود را در این رابطه انجام می‌دهد.

ارسال نظر: