برشی از «خون دلی که لعل شد»|۱۳

حکایت خمینی مشهد که عزت اسلام شد/ روایت تابش رشته‌ای از نور خورشید در داخل سلول

کدخبر: 2320160

بازجو وارد اتاق شد و به دیگر بازجوی داخل اتاق گفت این همان کسی است که می‌خواهد «خمینی مشهد» بشود؟ این هم عبارتی بود که در پرونده من بارها تکرار شده بود: می‌خواهد خمینی مشهد باشد! بعد افزود:‌ دکتر! و آدم خطرناکی است. سپس سرش را تکان داد و خطاب به من گفت: خامنه‌ای! تو از اینجا جان سالم به در نمی‌بری.

به گزارش حوزه امام و رهبری خبرگزاری فارس، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.

خبرگزاری فارس قسمت سیزدهم این کتاب که به تدریس و سخنرانی در تهران و مازندران و بازداشت در قطار و حکایت خوابی صادقانه اختصاص دارد را منتشر می‌کند.

امامت مسجد

زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی‌ای که من در آن قرار داشتم، کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد، ارتباطات اجتماعی گسترده‌ای داشتم. امامت نماز را نخست در «مسجد امام حسن (علیه‌السلام)» شروع کردم - که مسجدی کوچک و در کوچه‌ای فرعی است. سپس به «مسجد کرامت» انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است. اهمیت این مسجد، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه ازاین‌جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا(علیه‌السلام) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر، به بخش مدرن شهر، که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند، نزدیک بود؛ همان‌طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه‌هایی بود که همواره از هم جدا بودند و باهم کشمکش داشتند: کسبه، طلاب علوم دینی، و دانشجویان دانشگاه.

فعالیت این مسجد گسترش یافت و درنتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد.

سه ماه پس‌ از آن، به مسجد امام حسن (علیه‌السلام) بازگشتم، که به علت کوچکی و دورافتاده بودن، مورد توجه دستگاه امنیتی نبود. همین‌که نمان در این مسجد کوچک - که به تعبیر حدیث شریف، « مفحص قطاة » بود شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آوردند؛ به‌طوری‌که فضای مسجد برای آن‌ها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند؛ و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ‌تر شد. برای رفع یا کاهش حساسیت‌ها، تنها شبهای شنبه در آن نماز می‌خواندم و یک درس از نهج‌البلاغه هم می‌گفتم، که تعداد انبوهی در آن حضور می‌یافتند.

افزون بر امامت مسجد، خانه‌ام نیز مراجعینی از گروه‌ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می‌آمدند، سؤال می‌پرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد می‌دادند، و بحث می‌کردند. همه‌ مراجعه‌کنندگان را با خوش‌رویی می‌پذیرفتم. حتی این مراجعات گاهی تا نیمه‌ شب هم تداوم می‌یافت. ضمن این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه می‌کردند.

تدریس و سخنرانی

برای سخنرانی در سراسر کشور، از جمله در تهران، دعوت می‌شدم. برخی از آن‌ها را می‌پذیرفتم، ولی از پذیرفتن بیشتر آن‌ها به خاطر کمبود وقت، عذر می‌خواستم. از جمله دعوت‌هایی که قبول کردم، دعوت شهید مفتح برای سخنرانی به مناسبت وفات امام صادق (علیه‌السلام) بود. مرحوم مفتح پس از بازگشت من از تهران، بازداشت شد؛ و این را پیش‌بینی می‌کردم. دعوت‌هایی را از همدان و کرمان اجابت کردم و داشتم آماده‌ سفر به اراک برای سخنرانی در آن شهر می‌شدم که دستگیر شدم؛ و این ششمین بازداشت من بود.

باوجود تراکم مراجعات و دعوت‌ها، روزی دو درس از دروس حوزوی هم می‌گفتم، که یکی در فقه و دیگری در اصول بود. البته این دروس را از سال ۱۳۴۳ که از قم به مشهد بازگشتم، شروع کرده بودم.

سفر به مازندران

در ماه آذر آن سال، با سرد شدن هوا، احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم. با همسرم در میان گذاشتم که مایلم چند روزی برای استراحت و رفع خستگی به سفر بروم، ولی او مخالفت کرد. بار دیگر در روزهای بعد این تمایلم را با او مطرح کردم، تا اینکه توافق کردیم به شمال برویم.

در آن هنگام سه فرزند داشتیم: مصطفی که از همه بزرگتر بود و دانش‌آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودند. مصطفی را نزد پدربزرگش گذاشتیم. از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم. او مردی کاسب بود و باهم روابط دوستانه خوبی داشتیم. در ایام سختی او گرفتاری دستم را می‌گرفت و خیلی به من خدمت می‌کرد. ماشین هم داشت و با همسرم نیز محرم بود؛ لذا او و همسر و فرزندانش آمدند و با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم ، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم تا شب شنبه به جلسه مسجد برسم. اما پیش از حضور در آن جلسه، مأموران ساواک به منزلم ریختند و مرا با خود به زندان بردند.

از این سفر خاطراتی دارم که خوب است بیان کنم؛ زیرا جایگاه مرا در جامعه ایرانی پیش از ششمین بازداشت نشان می‌دهد.

در ساری اندکی مانده به مغرب، با پسرم مجتبی که کودکی خردسال بود، وارد مسجد جامع شدیم. در انتظار فرا رسیدن وقت نماز، در یکی از شبستان‌های مسجد نشستم. جوانی به من نزدیک شد. مرا به دقت نگاه کرد، سلام داد و بدون آنکه حرفی بزند، نزدیک من نشست. بعد جوان دیگری آمد و در کنار اولی نشست. همین‌طور سومی و چهارمی ... و همین که مغرب نزدیک شد، تعدادی از آن جوان‌ها به بیست نفر رسید. من از آنها بیمناک شدم و از ترس آنکه مبادا مأموران ساواک باشند، چیزی از آنها نپرسیدم.

یکی از آنها مبادرت به سؤال کرد و پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم: بله. و بعد، از من خواستند پیش نمازشان بشوم.گفتم: در شبستانهای مسجد چند جانماز جماعت خوانده می‌شود (که البته این چندگانگی، پدیده ای تأسف آور است) چرا در آنها شرکت نمی‌کنید؟ گفتند: ما هیچ یک از این پیش نمازها را قبول نداریم! وضع همه جوانان باایمان ایران این‌گونه بود. آنها علمای انقلابی فداکاری را که رویاروی قدرت حاکمه با پایداری می ایستادند، دوست می‌داشتند و از کسی که مطابق دلخواه آنها نمی‌اندیشید و با آن گونه که آنها دوست داشتند، دست به تحرک نمی‌زد.

حتی اگر قلباً نسبت به نهضت اسلامی احساسات مثبتی هم می‌داشت ۔ خوششان نمی آمد، جوانان، تنها به احساسات و عواطف علما قانع نمی‌شدند، بلکه از آنها توقع تحرک، فداکاری، ایستادگی داشتند.

به آنها گفتم: شما هر شب چه می‌کنید؟ گفتند: ما پشت سر فلانی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز می‌خوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است. به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم، و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند. پس از نماز، رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برایشان صحبت کردم. مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش، سخن گفتم. بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خداحافظی کنم. آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم، گفتند: روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند. گفتم: من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم. با آه و افسوس گفتند: کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید، به ما توجه می‌کرد؛ چون خیلی وقتها ما را اینجا رها می‌کند و برای برخی امور خود به تهران می‌رود.

در همان سفر، با مجتبی وارد یک کتاب فروشی در شهر شاهی (قائمشهر فعلی) شدم. مشغول ورق زدن یکی از کتابها بودم که جوانی آمد و گفت: شما فلانی هستید؟ گمان کردم ساواکی است؛ اما پس از آنکه صحبت کرد، خیالم راحت شد. صاحب کتاب فروشی هم مرا شناخت.

به مشهد بازگشتیم و چند ماهی دریا را هم با خود آوردیم. این ماهی‌ها را ماهیگیرانی که در ساحل دریا به آنها برخوردیم، به ما هدیه کردند. همین که اما را دیدند، یکی از آنها به سوی ما شتافت تا از صید خود به ما هم بدهد. اصرار کردیم بهای آن را بدهیم، اما نپذیرفت. او با شادمانی، از باب تبرک، ماهی‌ها را به ما داد؛ زیرا ماهیگیران اینکه یک فرد «سید»، با آنها مواجه شود و در حاصل صیدشان شریک شود، آن را به فال نیک می‌گیرند.

کاش دعوت جوانها را قبول کرده بودم!

در اواخر شب جمعه به مشهد رسیدیم، صبح روز بعد، همسرم به خانه مادر خود رفت که مصطفی را آنجا گذاشته بودیم. من هم ظهر رهسپار آنجا شدم، چون برای ناهار مهمان آنها بودیم. سپس به خانه برگشتم تا برای سخنرانی شب شنبه آماده شوم.

من در نماز جماعت، در هر رکعتی پس از حمد، یکی از سوره های جزء سی‌ام قرآن را می‌خواندم؛ چون بنا بر فقه اهل بیت (علیهم السلام)، نمازگزار پس از حمد، یک سوره کامل می‌خواند. معمولاً هم مردم پس از حمد، سوره توحید، قدر و امثال آن یا سوره‌های کوتاه‌تر را می‌خوانند. ولی من پس از حمد، سوره‌هایی را انتخاب می‌کردم که دارای جنبه‌های انقلابی و جنبشی است است و در جهت شکل‌دهی محتوای درونی و ساختن شخصیت اسلامی قرار می‌گیرد. در عصر آن روز جمعه، آیات سوره مطففین را با خود تکرار می‌کردم تا برای خواندن آن در نماز آماده شوم که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد. در را که باز کردم با همان چهره‌های کاملا ‌آشنایی روبه‌رو شدم که همواره در هر بار به خانه می‌ریختند. بدون اجازه وارد خانه شدند و یک راست به سمت کتابخانه‌ام رفتند که کتاب‌ها و اوراق و جزوه‌ها در آنجا بود. شروع کردند به جمع کردن هرچیزی که تصور می‌کردند می‌تواند دستاویزی برای محکومیت باشد. اذان مغرب شد من عادت داشتم اندکی پیش از اذن وارد مسجد شوم و با نمازگزاران سلامت و احوالپرسی کنم.

به مأموران ساواک گفتم: وقت نماز فرا رسیده، و من باید در مسجد باشم تا نماز مردم را امامت کنم. اگر دیر به نماز برسم، برای شما بد خواهد شد. با خونسردی پاسخ دادند: سید! نگران ما نباش. در این اثنا یکی از برادران همسرم که دیده بود برای رفتن به مسجد دیر کرده‌ام، آمد. به او گفتم: من امروز نمی‌توانم به مسجد بیایم. و او همه چیز را فهمید.

مرا در اتومبیلی نشاندند. به یاد ندارم که چشمهایم را بستند یا نه. سپس مرا به همان زندان قبلی (سال ۱۳۵۰) بردند که سلولهای تیره و تار داشت و تنها رشته‌های باریکی از نور از سوراخهای آن نفوذ می‌کرد. بدون آنکه عمامه و لباس مرا بگیرند، طبق معمول، مرا در یکی از این سلولها جای دادند.

در سلول نشستم و خاطرات روزهای گذشته و اصرار خود بر بازگشت به موقع به مشهد را مرور کردم. کاش درخواست جوانان مازندرانی را می‌پذیرفتم و چند روزی نزد آنها می‌ماندم.

بازداشت در قطار

پیش از ظهر روز بعد یکی از مأموران آمد و گفت: وسایل خود را جمع کن. گمان کردم خواهند مرا آزاد کنند؛ وگرنه جمع کردن وسایل در نخستین روزی که در زندان هستم، چه معنی‌ای دارد؟

مرا سوار اتومبیلی کردند و در ایستگاه راه‌آهن پیاده کردند. فهمیدم که رهسپار سفری به خارج از مشهد هستم. حالا چرا قطار؟ چرا این خسیس‌ها از تهیه یک بلیت هواپیما دریغشان آمده است؟! در ایستگاه، دو مأمور پلیس با لباس غیرنظامی مرا تحویل گرفتند. من یکی از آنها را می شناختم، چون اهل محله ما بود و هر روز او را می‌دیدم و حدس می‌زدم که با دستگاه امنیتی در ارتباط است.

سوار قطاری شدیم که عازم تهران بود. کوپه هم درجه دو بود که جا برای شش نفر داشت. در آن کوپه، علاوه بر دو مأمور، سه مسافر عادی هم با ما بودند. این دو مأمور سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر هم مسافرانی معمولی هستیم و لذا از آن دو نفر هم حرکتی سر نزد که حاکی از بازداشتی بودن من باشد. اما من نگران مسافران بودم که مبادا با من صحبتهایی بکنند که برایشان مشکل سیاسی درست شود. البته این بعید نمی‌نمود، زیرا مردم معمولا شکوه و گلایه‌های خود را درباره اوضاع بدی که داشتند، با روحانیون - به ویژه با روحانیون جوان در میان می‌گذاشتند. به همین جهت، با لبخند و آرامش و چهره‌ای گشاده، رو به مسافران کردم و گفتم: این دو نفر مأمورند و من در بازداشت آنها هستم؛ می‌خواهند مرا در تهران به ساواک تحویل دهند؛

نشانه‌هایی از همدردی بر چهره مسافران نقش بست که در طول سفر از چهره آنها محو نشد. آنها درحالی که در چشمهایشان اندوه آمیخته به یک خشم خاموش موج می‌زد، نگاه های طولانی ای به من می‌دوختند.

صبح زود به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم. مأموران مرا به یک کیوسک مخصوص پلیس در ایستگاه بردند و اطلاعات ویژه مربوط به مأموریتشان را آهسته و محرمانه به پلیسها گفتند. با تلفن تماس گرفتند، چیزی نگذشت که افرادی آمدند و از من خواستند تا به همراه آنها بروم. مرا سوار یک اتومبیل کردند، چشم‌هایم را بستند و با من با خشونت و تندی رفتار کردند. اتومبیل خیابانهای تهران را طی می‌کرد و هرگاه در شلوغی ترافیک توقف می‌کرد، به من دستور می‌دادند سرم را روی پشتی صندلی جلو بگذارم.

در زندان کمیته ی مشترک

اتومبیل در جایی ایستاد. مرا چند متری دورتر از اتومبیل بردند و بعد چشم‌بند را از جلوی چشمم برداشتند. من خودم را در اتاقی دیدم که چند مأمور هم در آن بودند. همچنین آن دو مأموری که مرا در قطار همراهی کردند، در آنجا بودند. قدری با هم درگوشی حرف زدند، بعد یکی از آنها به من گفت: لباسهایت را درآور؛ عمامه ، عبا، قبا، لباده .... جز پیراهن و شلوار، چیز دیگری بر تنم نماند. به من یک دست لباس مخصوص زندان دادند که عبارت بود از یک پیراهن و شلوار مخصوص. آنها را پوشیدم. چشمم به آن دو مأمور همراه افتاد. دیدم با اندوه و تأثر و دلسوزی به من نگاه می‌کنند. ظاهراً پیش‌بینی نمی‌کردند مرا در این وضع ببینند. به رویشان لبخند زدم. سپس زندانبانها به من گفتند پیراهن زندان را از تنم بالا بیاورم و آن را به شکلی که صورتم را بپوشاند، روی سرم بکشم. مرا از اتاق بیرون بردند و من نمی‌دانستم کجا هستم. مرا به سوی یک در ورودی بزرگ بردند و من صدای زنجیرهایی را که گشوده می‌شد تا در باز شود، شنیدم. بعد مرا به جایی بردند که حس کردم سالن بزرگی است. مرا جلوی دری نگه داشتند. در را باز کردند، مرا آن سوی در انداختند و سپس در را بستند.

پیراهن را از روی سر و صورت برداشتم، دیدم در سلولی نیمه تاریک با یک چراغ کم نور حفاظ‌دار قرار دارم. در سلول جوانی بود که از ورود من بسیار خوشحال شد. نامم را پرسید. وقتی نامم را گفتم، عمیقاً متأثر شد و چند بار تکرار کرد: واقعاً شما فلانی هستید؟ و شروع کرد به بوسیدن من، از فرق سر تا نوک پایم . بعد به من گفت بیست روز است که زندانی است و در این مدت تنها بوده. متقابلاً به او ابراز محبت کردم، ولی چنته ام را در برابرش باز نکردم. البته روش برخورد در زندانهای سیاسی معمولاً به همین گونه است. احتمال همه چیز وجود دارد. چه بسا یک فرد زندانی با قصد اینکه شما را تخلیه اطلاعاتی کند، نسبت به شما ابراز اخلاص و دوستی کند. من کنارش می نشستم، با او گپ می‌زدم و او را دلداری می‌دادم. حدود دو ماه پیش من ماند و سپس به سلولی دیگر یا به بند عمومی منتقل شد. او زندانی سیاسی بود، اما جزو اسلام‌گرایان مکتبی نبود.

آن زندان به نام «زندان کمیته ها معروف بود و در همان سال یا سال قبل تأسیس شده بود، و از این جهت به این اسم نامیده شده بود که وابسته به یک کمیته سه‌جانبه مرکب از ساواک، پلیس و ژاندارمری بود. پس از آنکه به علت وجود رقابت، مخصوصا میان ساواک و پلیس، بر سر خودشیرینی نزد شاه ، ناهماهنگی میان فعالیتهای این سه نهاد در موضوعات بسیاری آشکار شد، این کمیته تأسیس شد. در نتیجه، ساواک و پلیس در یک کمیته واحد امنیتی باهم جمع شدند. ژاندارمری هم به آنها افزوده شد زیرا برخی جنبش‌های انقلابی از شهر فاصله می‌گرفتند و جنگل را مقر خود قرار می‌دادند. ژاندارمری مسئول امنیت بیرون شهرها بود.

روزهای پی‌ درپی را در سلول گذراندم. چنین روزهایی بسیار سخت و سنگین است و تاکسی گرفتارش نشده باشد، نمی‌تواند آن را درک کند. یک روز سلول ، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. دست کم می‌توان گفت: هشت ماهی را که در سلول این زندان گذراندم، برابر گذراندن هشت سال در بند عمومی بوده است. گفتنی است که شهید رجایی ۲۸ ماه را در یک از سلولهای این زندان وحشتناک گذرانده بود.

درازای سلول ۲/۴۰ متر و پهنای آن ۱/۶۰ متر بود، و من در این سلول کوچک گاهی خودم به تنهایی، و گاه با یکی دو سه زندانی دیگر به سر بردم یعنی چهار نفر در مساحتی کمتر از چهار متر مربع. کاش مشکل فقط در تنگی جا خلاصه می‌شد، که در آن صورت کار آسان بود؛ اما ارعاب روحی و شکنجه بدنی هم وجود داشت.

ناله شکنجه‌دیدگان

ناله و فریاد شکنجه‌ شوندگان ، روزها گوشهایمان را می‌آزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه می یافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود. در این زندان، همه چیز در جهت خرد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد. حتی در بردن افراد به دستشویی نیز چنین بود. دستشویی‌ها در داخل سالن زندان بود. هنوز زندانی وارد دستشویی نشده بود، صدای نگهبان بلند می‌شد که: یالا ... زود باش ... بیا بیرون ... زود بیا بیرون...! و گاهی در دستشویی را هم فشار می‌دادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید!

نگهبانان زندان انواع اهانتها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال می‌کردند. حرف زدن زندانیان باهم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود. لذا گفت‌ وگوها گاهی با پچ‌ پچ و درگوشی و یا با اشاره انجام می‌شد. اگر نگهبان صدای پچ‌پچ ما را می‌شنید، با صدایی خشم‌آلود و نابهنجار سرمان داد می‌زد. غذا اغلب از نامرغوب‌ ترین نوع ممکن بود. اگر اتفاق می افتاد که آشپز تکه‌ای گوشت در غذا می‌گذاشت، نگهبانان آن را برای خودشان برمی‌داشتند! نحوه غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توأم بود؛ گویی به حیوانات غذا می‌دهند! با آنکه بیشتر زندانیان از علما، اندیشمندان و دانشگاهیان بودند.

زندانی، جز برای رفتن به دستشویی و یا اتاق بازجویی، اجازه خروج از سلول نداشت، گفتم که رفتن به دستشویی، فاجعه بود. اما بازجویی، دیگر قابل توصیف نیست. گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. حالا می‌گویم یک روز بازجویی شدن، برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است.

یک بار من را برای بازجویی فراخواندند؛ در سلول سه نفر همراه من بودند. من را صبح بردند و تا عصر به سلولم برنگشتم. هم سلولی‌هایم گمان کرده بودند که من زیر شکنجه مرده‌ام و خیلی نگران شده بودند. جالب اینکه وقتی پیش آنها برگشتم، من را نشناختند؛ چون آنها را با محاسن (ریش) بلند ترک کردم و بدون محاسن (ریش) برگشتم. وقتی شروع کردم به حرف زدن، تازه من را شناختند و بعضی شان گریه کردند.

من یک هم سلولی داشتم به نام احمد احمدی - نواده عالم شهیر شیخ محمدعلی شاه‌آبادی، استاد فلسفه و عرفان امام خمینی - که پس از بازگشت از بازجویی، قدرت راه رفتن را از دست داده بود و روی باسن خود می‌خزید! آن قدر به شکنجه او ادامه دادند تا در همین زندان به شهادت رسید. وقتی او به سلول بازمی‌گشت، غمی سخت بر ما مستولی می‌شد و دلمان را به درد می‌آورد. اما او فوراً می‌کوشید درد ما را تسکیل بخشد و ما را تسلی دهد و در دل‌هایمان اعتماد و آرامش برانگیزد.

من صحنه‌های رفتار وحشیانه را به یاد می‌آورم، اما نمی‌توانم عمق فاجعه را تصویر کنم. مسئولان این زنان در مرتبه بالایی از خباثت و پستی قرار داشتند. صدای شکنجه زندانیان تا صبح شنیده می‌شد. تا می‌خواست خوابم ببرد، با صدای ناله بیدار می‌شدم و نمی‌دانستم که آیا این صدای واقعی است یا نوار ضبط صوت است.

مادر ...

در این زندان، مشکل بزرگ من مادرم بود. ایشان - همان‌گونه که گفتم - از شجاعتی فوق‌العاده و استقامتی تزلزل ناپذیر برخوردار بود؛ اما کمی پیش از این بازداشت، به من مطلبی گفت که نشان می‌داد به علت تحمل مصائب بسیارِ فرزند خود، کاسه صبرش لبریز شده است. یک روز که در خانه‌شان بودم، به من گفت: اگر بار دیگر زندانی شوی، من خواهم مرد! در آن روز کوشیدم به ایشان اطمینان خاطر بدهم و بگویم: مادرم! چرا باید دوباره زندانی شوم؟ مگر چه کرده‌ام؟ وانگهی، اگر این امر مقدّر باشد، چرا باید چنین احساسی داشته باشید؟ چرا چنین سخنی می‌گویید که من هرگز قبلاً از شما نشنیده‌ام؟ اما دیدم در کلام خود جدی است. از وقتی که بازداشت شدم، سخنان مادر در گوشم طنین می‌انداخت و دلم را نگران می‌ساخت. مدت شش ماه در این وضع ماندم و نمی‌دانستم بر سر مادرم چه آمده است. پس از شش ماه به من اجازه دادند تنها یک تماس تلفنی داشته باشم.

ترجیح دادم به منزل پدرم تلفن کنم. پدرم گوشی را برداشت. نخستین سؤالی که از او کردم، این بود: حال مادرم چطور است؟ پاسخ داد: خوب است. اطمینان نیافتم. پرسیدم: کجا رفته؟ گفت: به جلسه روضه‌ای در خانه فلانی رفته است. مجلس روضه‌ای را که مادرم مقیّد به شرکت در آ بود، به یاد آوردم و خیالم راحت شد و دلم آرام گرفت. بعد راجع به همسر و فرزندان پر‌س‌وجو کردم.

در واقع من با قدرت بیان یهم که دارم، هرگز نمی‌توانم آنچه را که در این زندان بر انسان می‌گذشت، وصف کنم، من در این زندان شاهد چیزهایی زشت و نفرت‌انگیزی بودم که تا به امروز مانند آن را ندیده‌ام.

مورس

طبیعت انسان چنین است که علیه اوضاعی که دوست ندارد و موافق طبعش نیست، عصیان ورزد. اگر تصمیم به عصیان گرفت، راه‌های ابتکار و خلاقیت در برابرش گشوده می‌شود. در این زندان، افکار زندانیان در جهت عبور از دو مانع بود: نخست، مانع نگهبانان - که اغلب‌شان بی‌سواد و مزدور بودند و بیشتر ساده و ساده‌لوح - و دوم، مانع مأموران امنیتی. زندانیان معمولاً برای غلبه بر مانع نخست، نقشه می‌کشیدند و بیشتر هم در این کار توفیق می‌یافتند. در این زمینه مسائلی به یاد دارم که بیانش خالی از لطف نیست:

حرف زدن در داخل یک سلول - چنان‌که گفتم - ممنوع بود، چه رسد به حرف زدن با زندانیان سایر سلول‌ها، این کاری خطرناک بود، چون از نظر مأموران اوضاع بازجویی و کسب اطلاعات را به هم می‌ریخت؛ به ویژه اگر بازداشتی‌ها متهمان یک پرونده بودند. با این همه حساسیت، «مورس» ابزاری برای گفت و شنود میان زندانیان بود. میان من و سلول شهید رجایی، یک سلول فاصله بود. من با سلول مجاور به وسیله مورس حرف می‌زدم، پیام به سلول فاصله بود. من با سلول مجاور به وسیله مورس حرف می‌زدم، پیام به سلول رجایی می‌رفت و پاسخ آن برمی‌گشت.

زبان مورس را در این زندان آموختم. داستان از اینجا شروع شد که دیدم از سلول همسایه‌ام ضرباتی به دیوار می‌خورد و من معنای آن را نمی‌فهمیدم. فهمیدم که او از این ضربات، مقصودی دارد. یک روز داشتم با نگاه، دیوارهای سلول را با دقت نگاه می‌کردم - این هم کاری است که معمولاً زندانیان می‌کنند تا خود را با چیز تازه‌ای سرگرم کنند- از جمله چیزهایی که بر دیوار خواندم، یادگارها و شوخی‌ها و لطیفه‌های زندانیان بود. همین‌طور که به دیواری در کنار در سلول - که به زحمت نور به آن می‌رسید- خیره شده بودم، جدلی از حروف و علامات رمزی به چشمم خورد. کم‌کم با زبان جدول آشنا شدم و دیدم که اینها رمزهای مورس است. لذا شروع به آموختن مورس کردم و رفته رفته مفهوم ضربات همسایه را که بر دیوار می‌زد، دریافتم. سپس یک بار هم کوشیدم حتی با کندی هم که شده، پاسخش را بدهم.

همسایه پاسخم را فهمید و خیلی خوشحال شد. گفت‌وگوی متقابل میان من و او آغاز شد. او با سرعت و مهارت با من حرف می‌زد و من با درنگ و کندی پاسخ می‌دادم. او می‌کوشید به من کمک کند. همین که یکی دو حرف کلمه‌ای را می‌شنید، اشاره می‌کرد که کلمه را فهمیده و به بقیه حروف نیازی نیست.

به تدریج در زمینه گفت‌وشنود با مورس ماهرتر شدم، تا جایی که وقتی مورس می‌زدم، کسی که با من در سلول بود، متوجه نمی‌شد که من چه کاری می‌کنم. به دیوار تکیه می‌دادم، سرم را به دیوار می‌چسباندم، دستم را کنار سر می‌گذاشتم و سپس با انگشت به دیوار می‌کوبیدم و در عین حال به حالتی عادی با هم سلولی خودم نیز حرف می‌زدم، بدون آنکه متوجه شود من با همسایه زندانی خود نیز گفت‌وگوی مورسی دارم!‌او هیچ حرکت غیر عادی از طرف من مشاهده نمی‌کرد، جز اینکه احساس می‌کرد قدری تمرکز حواس ندارم؛ و این هم چیزی است که البته در مورد هر فرد زندانی به چشم می‌خورد. مواردی هم اتفاق افتاده بود که در حالی که من با سایر زندانیان خوابیده بودم، با انگشت‌های پا به دیوار می‌زدم. البته در چنین حالتی که گوش از دیوار دور است، شنیدن دشوار می‌شود.

زندانی با هوش

گفت‌وگو با همسایه، پیرامون همه چیز دور می‌زد. درباره مسائل مختلف، از هم سؤال می‌کردیم: آیا شما را امروز برای بازجویی بردند؟ امروز چه کردی، در خواب چه دیدی؟

راجع به همسایه‌ام دریافتم که او دانشجوی دانشگاه است. ولی بیش از این درباره او اطلاع نیافتم. حتی نام واقعی خود را نیز از من پوشیده نگه داشت. این هم امری طبیعی است؛ زیرا کتمان، یکی از ضروریات برای زندانی است. این جوان، فوق‌العاده خوش مشرب و زنده‌دل و عجیب زرنگ و باهوش بود. به اشکال گوناگون، داوطلب شستن دستشویی‌های زندان می‌شد. البته زندانیان برای این کار از هم سبقت می‌گرفتندتا برای دقایقی هم شده،‌از سلول‌ بیرن بیایند. بعد او با استفاده از فرصت بیرون آمدن، کارهایی می‌کرد که حاکی از فرزی چالاکی و ظرافت کار او بود.

یک بار با زیرکی، نگهبان را به جایی دور از سلول‌ها فرستاد و با چابکی و سرعت به سمت سلول من آمد و پوشش دریچه کوچکی را که روی درِ سلول بود، بالا زد، مرا صدا کرد و بوسه‌ای بر صورت من زد و بدون آنکه کسی متوجه او شود، به محل کار خودش در دستشویی‌ها بازگشت!

یک بار دیگر، هنگامی که مشغول نظافت بود، دید مقداری کره و مربا روی یک قالب یخ در داخل ظرف بزرگ آب در راهروی زندان گذاشته‌اند. البته ظرف آب سرپوشیده بود، اما او یک لحظه سرظرف را باز کرد و دید که در آن چیست. و فهمید که این کره و مربا از چیزهایی است که نگهبان کشیک از صبحانه زندانیان دزدیده. چون غذای شام آن روز بد بود و نگهبان از آن خوشش نمی‌آمد، لذا پیش‌بینی خود را کرده بود و اینها را که دزدیده بود، روی یک قالب یخ گذاشته بود تا موقع شام بخورد. حالا دل رفیق من به هوس این غذای دزدی افتاده بود؛ به ویژه که آن روز، روزه هم بود. با چابکی فوق‌العاده‌ای درِ ظرف را باز کرد و خوردنی‌های داخل آن را برداشت به سلول رفت! با مورس به من خبر داد که چه کرده است. به او گفتم: آن رادر افطار نوش جان کن.

شب که شد، نگهبان با اشتهای فراوان به سراغ ظرف آب آمد تا آنچه را در آن گذاشته بود، بردارد؛ اما وقتی دید محتویات آن به سرقت رفته، دیوانه شد! باور نمی‌کرد که زندانی بتواند چنین کاری بکند. از دیگر نگهبانان پرسید و وقتی یقین کرد که این، کار زندانیان است، تصمیم گرفت با سایر نگهبانان سلول‌ها را تفتیش کند. رفیق ما بخشی از این غذا را خورده بود و قدری از آن باقی مانده بود. با ترس و دستپاچگی با من تماس گرفت و پرسید در حالی که خودش به تنهایی در سلول است، با بقیه خوردنی چه کند؟ گفتم: هر قدر از آن را می‌توانی بخور، و باقی را زیر فرش بگذار و آثار جرم را از بین ببر! سلول‌ها بازرسی شد، سلول همسایه من هم بازرسی شد؛ اما چیزی نیافتند و قضیه به خیر گذشت، تا به عنوان نشانه‌ای از عصیان انسان زندانی علیه واقعیت موجود، در دفتر خاطرات این زندان باقی بماند.

زندانی خبیث

در این سلول با اشخاص گوناگونی همراه بودم، که در میان آنها جوانان مؤمن و پرشوری نیز بودند. یکی از آنها جوانی از نهاوند بود، که به گروه دوم «ابوذر» وابسته بود. گروه اول به کلی از بین رفته بود و جوانان نهاوند این گروه دوم را تشکیل داده بودند. من به خصوص از این جوان یاد کردم، چون او را این اواخر دیدم. زمانی گروهی از مؤمنان به دیدار من آمدند و من اسامی آنها را پرسیدم. یکی از آنها وقتی نامش را گفت، قدری روی این نام تأمل کردم؛ بعد فوراً حافظه‌ام یاری کرد و به یاد آوردم که او هم سلولی من و از گروه دوم ابوذر بوده است.

در میان هم سلولی‌های من در این زندان، افراد کمونیست هم بودند، یکی از آنها جوانی بود که به من نگفت کمونیست است. وقتی وارد سلول شد، ما سه نفر بودیم و او چهارمی ما شد. ورودش به سلول ماند کسی نبود که قصد ماندن داشته باشد، بلکه مانند کسی بود که قصد رفتن دارد. وقتی از او راجع به خودش سؤال کردم، جواب صریح و روشنی نداد و حاشیه رفت. من در وجود او قدری خوبی و خوش خویی حس کردم و روزی به او گفتم: در شما گرایشی به معنویات می‌بینم. خیلی در سلول ما نماند. او را از سلول ما خارج کردند و ندانستیم به کجا بردند. اندکی پیش از انقلاب با من تماس گرفت و گفت: من در فلان روزنامه کار می‌کنم. و چند بار جمله‌ای را که در زندان به او گفته بودم، تکرار کرد. بعداً مطلع شدم که او از اعضای حزب کمونیستی توده است.

پس از انقلاب، ما مدرکی به دست آوردیم که حاکی از عضویت او در ساواک بود! در جریان سقوط حزب کمونیست، او هم در زمره اعضای حزب توده دستگیر شد. همسرش به من نامه می‌نوشت و درخواست آزادی او را می‌کرد و مطلبی را که در زندان به شوهرش گفته بودم نیز به یاد من می‌آورد. آن شخص بعدها آزاد شد.

کمونیست‌‌ها در کینه و خباثت و دشمنی با دین، همگی در یک رده نیستند. این مرد خیلی پیچیده نبود. اما من یک بار دیگر در این سلول گرفتار یکی از کمونیست‌های خبیثِ کینه‌توز شدم که در نهایت پستی و انحطاط اخلاق بود.

وقتی این مرد را به سلول آوردند، نشسته بودم و تعقیبات نماز مغرب را می‌خواندم. من هنگام نماز داخل زندان معمولاً برخی از لباس‌های سفیدم را به صورت عمامه به سر می‌بستم و به جای عبا یک پتو به دوش می‌انداختم؛ لذا کسی که مرا در تاریکی سلول می‌دید، تصور می‌کرد که من لباس روحانی به تن دارم.

با رفیقم نشسته بودیم که دیدیم در سلول را باز کردند و مردی قدبلند وارد شد. در اول ورود، چیزی را ندید؛ چون از جای روشن به جای تاریک آمده بود. پس از لحظاتی، نگاهش به من و رفیقم افتاد. چهره‌اش درهم رفت و غمگین و افسرده به گوشه‌ای از سلول خزید. من به او نزدیک شدم و کوشیدم با او نیز مانند سایر زندانیان جدیدالورود رفتار کنم، افسردگی‌اش را بزدایم و دلداری‌اش بدهم. به او گفتم: شما گرسنه‌اید یا تشنه؟ اما اخم از چهره‌اش کنار نرفت. گمان کردم به علت فشارهای روحی، گرفته و منفعل است. با دست به مالش دادن شانه و سروگردنش پرداختم. سعی کرد از پاسخ گفتن به هر سؤالی خودداری کند. بعد فهمیدم صبح همان روز دستگیر شده و پس از دستگیری غذایی نخورده و چه بسا کتک هم خورده باشد.

من عادت داشتم مقداری از غذای افطار را نگه دارم تا بعداً به صورت میان‌وعده بخورم؛ چون در این زندان دچار زخم معده شده بودم. با او نان و قدری مربّا دادم. حاضر نشد بخورد. به زور به او غذا خوراندم و آب نوشاندم. قدری چهره اش بازشد. جهت مراعات حال او و انفعال و گرفتگی شدیدی که در چهره اش دیدم، به نماز عشاء نایستادم. به قصد تسلّی و همدردی، صحبت را با او ادامه دادم. وقتی دید من به او سخت توجه می‌کنم، گمان کرد من این کار را از این جهت می‌کنم که می‌پندارم او از زندانیان سیاسی اسلام‌گرا است، و یا اینکه قصد دارم به این وسیله او را به صفوف اسلام‌گرایان جذب کنم. سرش را بلند کرد و با لحنی خشک گفت: اجازه بدهید اعتراف کنم که من به هیچ دینی عقیده ندارم!

فهمیدم که چه در ذهنش گذشته. دنبال جمله‌ای مناسب ذهنیت و منطق و شرایط او می‌گشتم. گفتم: «سوکارنو» رئیس جمهور اندونزی در کنفرانس باندونگ گفت: ملاک اتحاد ملت‌های عقب‌مانده، نه وحدت

دینی ونه وحدت تاریخی و فرهنگی و امثال آن، بلکه «وحدت نیاز» است. مسائل، یکی است و سرنوشت نامعلوم؛ و دین نباید میان من و شما جدایی بیندازد.

انتظار این پاسخ را از من نداشت. دیدم تغییر در چهره‌اش آشکار شد. خیلی از هم باز شد و با ما گرم گرفت. بعد به او گفتم: شما استراحت کن وما نماز می‌خوانیم.

همسرش در سلول دیگری از همین زندان بود. من با استفاده از تجربه ی طولانی خود در این زندان، توانستم میان او و همسرش ارتباط برقرار کنم و همه گونه محبت و خدمتی به او کردم.

او دو ماه پیش ما ماند. یک روز گفت: وقتی چشمم به شما افتاد، احساس کردم دچار فاجعه شده‌ام. به خود گفتم: گرفتار ملا شدیم ! اکنون به شما می‌گویم: من در عمرم کسی را از جهت سعه صدر وعدم تعصب، مانند شما ندیده‌ام.

اما با همه این حرفها و مواضع، خبث طینت این مرد که بعدها برایم آشکار شد تغییری نیافت. از هر فرصتی برای مسخره کردن دین و روحانیون استفاده می‌کرد. او به شیوه‌ای چندش‌آور و نفرت‌انگیز، از هر راهی می‌کوشید تا عادات وسننی را که با دین ارتباط دارد، مورد تحقیر و تمسخر قرار دهد.

کسی مانند تو ندیدم!

به یاد دارم روزی دچار دل پیچه شدم و نیاز پیدا کردم مرتباً به دستشویی رفتن بروم. رفتن به دستشویی هم در هر روز فقط سه بار ممکن بود. گاهی برخی ازنوبت‌های دستشویی رفتن را هم مصادره می‌کردند.

وزی که دچار دل پیچه شدم، خوشبختانه نگهبان تا حدودی آدم خوبی بود. چند بار در سلول را برایم باز کرد. دنبال من تا دستشویی هم نمی‌آمد، بلکه جلوی در سلول منتظر می‌ماند. یک بار که از دستشویی برگشتم، دیدم هم سلولی سوم ما به قصد کتک، روی این کمونیست افتاده. معلوم شد این انسان عقده‌ای، در حضور نگهبان، مرا مسخره می‌کرده! و توهین یک زندانی به زندانی دیگر در برابر نگهبان، در عرف زندانیان، گناهی نابخشودنی است.

یک بار به او گفتم: خاطرت هست که به من گفتی در عمرم ندیده‌ام کسی مانند شما از تعصب به دور و دارای سعه صدر باشد؟ گفت: آره. گفتم: من هم به تو می‌گفتم که کسی را به تعصب و یک‌دندگی و لجاجت تو ندیده‌ام!

در واقع موضع من برخاسته از عقیده‌ام بود، و موضع او هم از عقیده‌اش ناشی می‌شد. البته اسلام از پیروان خود می‌خواهد تا به احکام اسلامی به طور جدی و دقیق پایبند باشند، و انسان مسلمان به مرزهای دین سخت پایبند است؛ اما همین احکام می‌گوید مسلمان با غیر مسلمان جوشش داشته باشد و نسبت به او نرمش نشان دهد و در گفت‌وگو با مخالفان، از جزم‌گرایی و شدت و حدت بپرهیزد.

نصّ قرآن کریم این منطق اسلامی را به روشنی بیان می‌کند. خداوند متعال می‌فرماید: «فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ » و نیز می‌فرماید: «ادعُ إِلىٰ سَبیلِ رَبِّکَ بِالحِکمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ ۖ وَجادِلهُم بِالَّتی هِیَ أَحسَنُ ۚ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبیلِهِ ۖ وَهُوَ أَعلَمُ بِالمُهتَدینَ» و نیز «وَ إِنَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلى‌ هُدىً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» و نیز «لَا یَنْهَاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَلَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیَارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ».

نصوص سنت نیز به همین امر دعوت می‌کند. تشویق به طلب دانش حتی در چین نیز دلالت روشنی بر همین نگرش بسیار باز و گسترده دارد. همه دانش‌ها را انسان مسلمان می‌تواند از غیر مسلمان فرا گیرد و در جهتی که موافق نظر دین است، قرار دهد.

مایه تأسف است که امروزه به مسلمان‌ها انگ بنیادگرایی زده می‌شود و منظور از این کلمه هم تعصب و جزم‌گرایی است؛ که البته این خود بزرگ‌ترین ظلم است.

شعاع نور

اکنون رخداد‌هایی از خاطر من می‌گذرد که برای کسانی که با زندگی در سلول تاریک دربسته و بی‌ارتباط با جهان خارج آشنا نباشند، عادی و معمولی به نظر می‌رسد؛ اما برای کسی که در چنین سلولی زندانی شده، رخدادهایی مهم است و به خاطر اهمیتی که دارد، با روشنی تمام در حافظه باقی می‌ماند؛ از آن جمله است تابش رشته‌ای از نور خورشید در داخل سلول. یک روز، روشنی اندکی که توانسته بود از همه تیرگی‌ها و غبارهای بالای روزنه سلول بگذرد و به داخل سلول نفوذ کند، توجهم را جلب کرد. از شادی نتوانستم خودم را کنترل کنم. فریاد زدم: آهای ... مادر آفتاب ... آفتاب ...! چشم‌های ما به این نور که ما را با گستره فضای آزاد و رها پیوند می‌داد، دوخته شد. به مدت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالی به آن نگاه می‌کردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدت بیشتری دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود تا آنکه خورشید در زاویه‌ای قرار گرفت که دیگر این عطیه ناچیزش به ما نمی‌رسید!

یک روز با صدای گنجشکهایی که در بیرون سلول جیک جیک می‌کردند، بیدار شدم. صدای شادی بخشی بود؛ نوید فرارسیدن فصل بهار را می‌داد و ما را با طبیعت آزاد و رهای آن سوی دیوارهای سلول مرتبط می‌ساخت. فهمیدیم که پشت سلول درخت‌هایی هست. شاید هم تازه برگ کرده و شادی و سروری به فضا بخشیده بود که گنجشکها نغمه سرایی می‌کردند. تمامی این تصویرهای زیبا را صدای گنجشکها در ذهن ما ایجاد میکرد، لذا دل ما باز میشد و شعف و لذتی در ما برمی‌انگیخت.

یکی دیگر از چیزهایی که از این زندان هنوز هم غالبا در خاطر من هست، صدای اذان صبح است که با صدایی بسیار ضعیف به گوش می‌رسید و قطعا از راه دوری می‌آمد. امواج این اذان توانسته بود با استفاده از فرصت سکوت و آرامش شهرو هوای صاف سپیده‌دمان، به درون سلول رخنه کند، تا گوش من با شوق تمام آن را دریافت نماید و لذتی درجانم برانگیزد که هنوز هم هرگاه به یاد می‌آورم، برایم شعف‌انگیز است به خاطر دوری فاصله، برخی کلمات به گوش نمی‌رسید؛ اما هر روز هنگام سپیده دم بدون استثنا منتظرش بودم و به آن گوش می‌سپردم.

خواب شگفت آور

دراین زندان هر چیزی برای خود اهمیت و معنا داشت، زیرا جزو مشخصات و ویژگی‌های زندگی در سلول بسته و جدا مانده از جامعه بود. «خواب دیدن» از این جمله است. ما مقداری وقت خود را صرف گفت‌وگو درباره خواب‌هایی که دیده بودیم، می‌کردیم. من در این زندان رؤیاهای صادقه شگفت‌آوری دیدم؛ ازجمله اینکه روزی پس از نماز صبح خوابیدم، در خواب دیدم که در بیابان خشکی ایستاده ام و در برابرم رودخانه متروک خشک و بی‌آبی قرار دارد؛ در کناره‌های این رودخانه هم درختانی کهنسال و خشک و بدون برگ دیده می‌شود.

بعد ناگهان از دور سگ درشت هیکل و ترسناکی پدیدار شد که همچون سگان هار پارس می‌کرد و به سوی من می‌دوید. اما او آن طرف رودخانه بود و رودخانه میان من و او قرار داشت. ترس شدیدی بر من چیره شد. متحیر بودم که چه کنم. به چپ و راست نگاه کردم بلکه پناهگاهی بیابم، اما کو پناهگاه؟ همین که سگ به فاصله ده متری من رسید، سرعت خود را کم کرد؛ بعد صدایش نیز به تدریج پایین آمد و ساکت شد و سپس کاملا آرام گرفت. سگ با صدای آرام به زوزه کشیدن پرداخت و بعد، از من روی گرداند و رفت. تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم. وقتی بیدار شدم، از این خواب چیزی در ذهنم باقی نمانده بود.

لحظاتی بعد، نگهبان با برگهای در دست، در سلول را باز کرد و گفت: علی کیست؟ روش آنها برای اینکه سراغ کسی را بگیرند، این چنین بود. برای آنکه اسامی را محرمانه نگه دارند، تنها نام کوچک شخص را می‌بردند. و نام خانوادگی او را نمی‌گفتند؛ چون محتمل بود نگهبان شماره سلول را اشتباه کند و به سلول دیگری به غیر از سلول شخص مورد نظر برود در آن صورت اگر نام خانوادگی شخص را ذکر می‌کرد، مثل این بود که وجود شخص مذکور را در زندان به ساکنان آن سلول دیگر اعلام کرده باشد. و نظر به تعدد نگهبان‌ها و عضو شدن آنها و عدم آشنایی‌شان با هر زندانی، در تمام موارد برای احضار زندانی به بیرون سلول، از این روش استفاده می‌شد. گفتم: منم. گفت: کدام علی؟ گفتم: علی خامنه‌ای. گفت: رؤیت را بپوشان و با من بیا بیرون.

معمولاً هنگام احضار اشخاص، روش آنها این گو?

منبع: فارس

مسئولیت صحت اخبار ارائه شده به عهده منبع خبر بوده و این رسانه صرفاً رسالت اطلاع‌رسانی خود را در این رابطه انجام می‌دهد.

ارسال نظر: