به بهانه چهل و هشتمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان تختی

تختی فقط برای بوسیدن دست مادرش خم شد

کدخبر: 2002249

به بهانه چهل و هشتمین سالگرد درگذشت مشکوک جهان پهلوان تختی گوشه‌ای از زندگی‌نامه این پهلوان را از «نسیم آنلاین» بخوانید.

به گزارش « نسیم آنلاین »، پنجشنبه 17 دی چهل‌ و هشتمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی است. خیلی ها به او لقب پوریای ولی زمانه یا رستم دستان شاهنامه را دادند اما شاید بتوان گفت" او نه رستم بود و نه پوریای ولی. او غلامرضا تختی بود."

خنده این پیرمرد مثل کسب طلاى المپیک براى من بود

براى مسابقات انتخابى تیم ملى سخت تمرین میکردیم،جهان پهلوان تختى براى اینکه اضافه وزن داشت بعد از تمرین یه استراحت میکرد و مجدداً تمرین میکرد تا به علت اضافه وزنى که داشت بتونه سر وزن برسه. او ٣ ماه تمام اینکارو بصورت فشرده انجام مى داد و بالاخره موفق شد به سر وزن برسه. خیلى خوشحال بود. روز موعود یعنى وزن کشى مسابقات فرا رسید.بهمراه جهان پهلوان تختى از میدون ٢۵ شهریور یا ٧ تیر فعلى قدم زنان به طرف سالن امجدیه راه افتادیم،درست روبه روى در اصلى سالن جهان پهلوان تختى یک لحظه ایستاد و به من گفت ممد تو برو من الان میام،

شک کردم و ایستادم،دیدم جهان پهلوان رفت بسوى یه لبو فروشى که بساط کاسبیش رو روى گارى دستى علم کرده بود،من هم پشت سر او رفتم و ایستادم، لبو فروش از دیدن جهان پهلوان یکه خورد،تختى روى پیرمردو بوسید و گفت :عمو جان ۵ سیر لبو از اون شیریناشو به من بده، بلافاصله گفتم غلامرضا چیکار میکنى؟ وزن کشى داریم نکنه یادت رفته؟ هوس لبو کردى؟ جهان پهلوان لبخندى زد و گفت کاریت نباشه ،به ناچار ایستادم اما با صحنه اى عجیب روبرو شدم، مردم با دیدن جهان پهلوان دور او و لبو فروش جمع شدند جمعیت زیادى بود. جهان پهلوان با روى خوش با همه سلام و علیک میکرد، و براى اینکه کنار جهان پهلوان باشند همانند او لبو میخریدند، جهان پهلوان وقتى دید لبو فروش تمام لبوها را فروخته از مردم خداحافظى کرد و پول لبوهایش را نیز حساب کرد.

پیر مرد لبو فروش خندان و خوشحال بود و رو کرد به جهان پهلوان و گفت: حقا که شیر مادرت حلالت. تختى اشک شوق در چشمانش جمع شد و رو کرد به من گفت ممد احتمالا به وزن نرسم اما خنده این پیرمرد مثل کسب طلاى المپیک براى من بود. تختى آنروز به سر وزن نرسید اما برگزار کننده گان مسابقات پس از کسب آنچه که اتفاق افتاد استثناً ۵ ساعت به جهان پهلوان غلامرضا تختى فرصت دادند تا به سر وزن برسد.

آخرین گفتار جهان پهلوان غلامرضا تختی در هنگام عزیمت به آخرین سفر خود، در میان خیل عظیم مردمی که برای بدرقه‌ی او و همراهانش آمده بودند:

هیچ چیز نمی‌تواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده‌اند، احساس شرمندگی می‌کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می‌دانستم، من هم می‌توانستم ادعا کنم چون دیگران هستم ... وقتی کسی نداند چه عاملی سبب خوشحالی‌اش خواهد شد، بی‌تردید نخواهد توانست بگوید چرا کشتی می‌گیرد و چرا همراه تیم مسافرت می‌کند.»

او به ما آموخت که می شود قهرمان شد ولی پهلوان ماند

تاریخ ایران زمین، تاریخ پهلوانی است و آیین آن خردورزی، رادی و فتوت، راستی و مردم داری و البته ولایت و محبت پیامبر خدا. ابعاد شخصیتی جهان پهلوان تختی تنها به میدان ورزش و تشک کشتی محدود نمی شد. رفتارهای بجای مانده از او، در اردو، محله، زورخانه، بازار و اجتماع هر یک حکایت های روح بزرگی است که پرداختن به آنها دارای ارزش های خاص خود است. تختی همانگونه که در ورزش استثنائیست در زندگی و پاسداری از ارزشهایش کم نظیر است. تختی قبل از آنکه در روی تشک با حریفان دست و پنجه نرم کند، با نفس خود به مبارزه پرداخته بود. تختی، قهرمان مردم است، مردم چرا قهرمان خود را دوست دارند! در طول سالیان دراز مردم ما، قهرمان المپیک و جهان و آسیا بسیار دیدند، اما چرا تختی را جهان پهلوان می نامند؟

پهلوان ما در همه عرصه های زندگی همانی بود که بر روی تشک کشتی می دیدی. او اول پهلوان زندگی بود و سپس قهرمان جهان و المپیک شد. حضور در عرصه های مختلف زندگی و خدمت خلق را همچون یک وظیفه و تکلیف بر روی دوش خود حس کرد. خدمت به خلق را مسئولیتی بر روی دوش خود حس کرد و پذیرفت و پس از آن بر روی دوش مردم پذیرفته شد.

چون او پهلوان بود و منش پهلوانی را سیره رفتارش کرده بود، برای مردم، شکست و پیروزیش مساوی بود و حتی اگر او از یک میدان نبرد با شکست برمی گشت، به استقبال پرشکوه تر از او می پرداختند.

تختی هنوز برای ما شناخته نشده، آری، ما مردم عادت کردیم هر سال و سالی یکبار چند ساعتی فکرمان، ذهن مان را به او مشغول و تعدادی هم وقت شان را در حد چند ساعت برای او در سال گشت نبودنش گذرانده و به کنار مزار او به احساسات پاک خود پاسخ داده و دیگر.

سعی کنیم او را افسانه ای نکرده و بخشی از رفتارهای او را تدوین و گردآوری کرده و با تعمق بیشتر بر روی هر حکایت، تلاش نمائیم به عنوان مربی، مدیر و ورزشکار حداقل به آن رفتارها نزدیک شویم.

ماجرای کشتی تختی و مدوید

الکساندر مدوید بی شک بزرگترین کشتی گیر قرن بیستم و یکی از بهترین های تمام دوران ورزش است. ظهور و اوج گرفتن الکساندر مدوید با سال های پایانی دوران غلامرضا تختی همزمان بود. در حالی که مدوید، جوان، نیرومند، سراسر انگیزه و جویای نام بود. تختی از دیرپاترین قهرمانان عصر به حساب می آمد و کم کم به آخر دوران قهرمانیش نزدیک می شد.

با این حال این فاصله باعث نشد تا بین آنها جدا از رقابت بر روی تشک، دوستی عمیق خارج از آن شکل نگیرد. مدوید در مورد تختی می گوید:

آشنایی با تختی برای من افتخار بزرگی به حساب می آید. آشنایی ما از سال 1961 در جریان مسابقات قهرمانی جهان در یوکوهاما آغاز شد. در آن میدان بزرگ تختی برنده مدال طلای وزن هفتم شد و من درفوق سنگین مدال برنز گرفتم. این نخستین حضور من در مسابقات جهانی بود. در همین جا بود که تختی را شناختم و از نزدیک به قدرت و بزرگی اش پی بردم. او همیشه مرا دوست می داشت. ملت خودش را هم دوست داشت.

به هنگام مسابقات جهانی تولیدو زانوی من ضرب خوردگی پیدا کرد. پزشک تیم باند زانو را باز کرده و مشغول تزریق مسکن بود، در همین لحظه تختی که از آنجا می‌گذشت همه چیز را دید. یکی از مربیان به من گفت: بیا! او متوجه شده و در مسابقه به پای مصدوم تو خواهد پیچید. اما تختی اصلاً به پای مجروحم دست نزد. هر دو خسته شده بودیم و باید اذعان کنم، با اینکه او هفت سال از من پیرتر بود ولی بیش از من جنبش و تحرک داشت. آن واقعه را تا آخر عمر به یاد خواهم داشت. او هرگز به حیله و نیرنگ متوسل نشد.

عشق به مادر

غلامرضا تختی فوق العاده به مادرش علاقه مند بود و به او احترام می گذاشت و تمام موفقیت های خود را نتیجه دعای مادرش می دانست. در این رابطه عطاءالله بهمنش روزنامه نگار، مفسّر و کارشناس معروف در کتاب می نویسد: « قهرمان المپیک ملبورن فرا رسید. 1956 سال اوج گیری و کسب اولین مدال طلای المپیک توسط تختی است. او در این مسابقات با چنان آمادگی و صلابتی ظاهر شد که همه حریفان را از دم تیغ گذراند. هنگام سفر او از زیر قرآن و آئینه مادر رد شده بود و دعای خالصانه مادر را بدرقه راه داشت. مادر از او خواسته بود با موفقیت به میهن برگردد. مادر تختی همه چیز او بود، لذا غلامرضا تنها به قهرمانی و طلا می اندیشید. هنگامی که تختی هنوز در ابتدای راه کشتی بود با وجود علاقه زیاد به کشتی مجبور شد که برای تامین معاش خانواده اش تلاش کند و به این منظور با استخدام در شرکت نفت به مسجد سلیمان رفت. پس از چند ماه تختی که شدیداً دلش برای مادرش تنگ شده بود و نمی توانست دوری او را تحمل کند درخواست مرخصی یک ماهه کرد. ولی با این درخواست موافقت نشد. لذا استعفای خود را تقدیم شرکت کرد که عشق و علاقه به مادرش کاملاً در آن مشهود است : " بسیار متأسفم از اینکه مقام ریاست کارگزینی اداره شرکت نفت مسجدسلیمان با مرخصی یک ماهه اینجانب موافقت نفرموده‌اند. از نظر آن که من برای مادر خودم ارزش فراوانی قائل هستم و او از من خواسته است که به دیدارش بروم و چار های جز اطاعت امر او نمی‌بینم و با مرخصی من نیز موافقت نشده است، خواهشمند است با استعفای من موافقت فرمایید."

البته در مقابل مادرش هم او را بسیار دوست داشت. تختی خود در مصاحبه اش با کیهان ورزشی به این نکته اذعان می کند: من هر وقت از منزل می‌آیم بیرون، مادرم برای من آیه‌الکرسی می‌خواند و اسپند و کندر برایم دود می‌کند. همه‌اش سفارش می‌کند که نزد اشخاص ناباب نروم و خود را از چشم بد حفظ کنم. یک دقیقه هم که از وقت معمول دیرتر به منزل بروم مادرم هر چه دعا بلد است می‌خواند و به من فوت می‌کند و خدا را شکر می‌گذارد. مادرم آنقدر مرا دوست دارد که برای من از حد یک مادر عادی خیلی تجاوز کرده است. می‌توان گفت که در راه من خودش را فراموش کرده.

آخرین مسابقه تختی

امروزه در بین ورزشکاران خداحافظی در اوج یک ارزش محسوب می شود زیرا فکر می کنند در صورتی که شکست بخورند اعتبار گذشته شان را هم از دست می دهند و قهرمانی های قبلی شان خدشه دار می شود و به اصطلاح به فکر آبروی ورزشی خود هستند. جهان پهلوان تختی بعد از المپیک 1964 توکیو و با وجود توصیه بعضی از دوستانش که او را از حضور مجدد در میادین برای حفظ اعتبارش منع می کردند برای شرکت در مسابقات 1966 تولیدو به میادین برگشت. به راستی چرا؟ آیا تختی می خواست به مدال هایش اضافه کند؟ آیا او تشنه افتخاری دیگر بود؟

گفته‌های مرحوم نبی سروری که خود از دلاوران کشتی و هم تیمی تختی بود در پاسخ به این سؤالات راهگشا و ارزشمند است. سروری می‌گوید: " در آستانه سفر به تولیدو آمریکا ( 1966 ) قرار داشتیم که مهدی تختی ا ز وضع غلامرضا از من پرسید، در پاسخش گفتم: تختی در سن و سالی نیست که بتوان انتظارات گذشته را از او داشت. ولی اگر قرعه چنان باشد که در دوره مقدماتی به آئیک و مدوید برخورد نکند می توان انتظاراتی از او داشت. گویا این اظهارنظر من به گوش خدابیامرز رسیده بود. زمانی که از هیاهوی بدرقه‌کنندگان فاصله گرفتیم و در داخل هواپیما مستقر شدیم من رو به اسم صدا کرد و خواهش کرد کنارش بنشینم. وقتی در کنارش قرار گرفتم بدون مقدمه گفت: سروری! الان که می‌بینی آمدم کشتی بگیریم برای خودم محرز است که هیچی نمی‌شم ولی چه کنم که نمی‌توانم روی خواست مردم ایستادگی کنم، می‌دانم غرورم در مقابل حریفان جوان شکسته خواهد شد ولی شاد هستم که می‌توانم اسباب رضایت آن‌هایی را که به من هستی و اعتبار بخشیدند جلب کنم. جوابی نداشتم که به او بدهم، از بد حادثه تختی در آخرین میدان از نقطه نظر قرعه با خوش اقبالی مواجه نشد. ابتدا حریف مجاری را که سا ل‌های بعد در کشتی آزاد و فرنگی صاحب مدال‌های متعددی شد شکست داد و بعد از اینکه مقابل احمد آئیک ترک مغلوب شد برای آخرین کشتی به دیدار قوی‌ترین حریفش الکساندر مدوید رفت. وقت اول تمام شد، هنگام استراحت به من گفت :سروری! هیچ جا را نمی‌بینم. به او گفتم اگر واقعاً نمی‌توانی کشتی بگیری ادامه نده. سری تکان داد و گفت: من اینجا آمده‌ام که کشتی بگیرم، حرفش را هم نزن. به واقع در آخرین کشتی تختی با همه مشکلات مرد و مردانه جنگید و با مسابقات قهرمانی وداع کرد.

آن روز که تختی در ابن بابویه آرام گرفت

آن روز خورشید خندید. آسمان اشک شوق ریخت. زمین به خود بالید. لاله سربرآورد. شقایق شکفت. آن روز پهلوان نه بر توسن افتخار و مردانگی که بر ابرها سوار شد. دنیای قهرمانی را دور زد. از مرز پهلوانی گذشت و بزرگواری و جوانمردی را تفسیر کرد.

پهلوانی که مدال طلای جهان و المپیک را نخواست تا جوانمردی را معنا کند. آن روز ستاره ها به پیشباز پهلوان آمدند. آن روز پهلوان از آسمان معرفت ستاره های مهر و محبت و عاطفه چید. آن روز پهلوان عشق را به این ستاره پیوند زد و آن را به مردمی که دوستشان می داشت هدیه کرد.

آن روز پهلوان گریست. اشک پهلوان موج شد و پیش آمد. دامنه آن موج به ناصر خسرو، پاچنار و سبزه میدون محدود نشد. همه جا را در نور دید. صخره های سنگدلی و بی تفاوتی را خرد کرد و در یک نقطه متمرکز شد" بویین زهرا". بویین زهرا در آن زمستان سرد، سبز شد و آن روز آن تابلوی سبز بر شناسنامه پهلوان مهر سبز جاودانگی زد. آن روز خورشید خاموش ماند. آن روز آسمان اشک حسرت ریخت. زمین لرزید . لاله لب فرو بست و شقایق فسرد.

آن روز خورشید به تماشای آخرین تابوت مردانگی نشست و از خجالت سربلند نکرد. آن روز آسمان مرگ مردترین مرد ورزش را به چشم دید و گریست. آن روز تختی نه بر دوش هزاران مشتاق سینه سوخته که بر بال ملائک به ابدیت پرواز کرد و در ابن بابویه آرام گرفت.

ارسال نظر: